من عاشق این سه تا نقطه های بلاگها هستم...
نمی دونم شاید این نقطه ها جای خالی خیلی از چیزا و ادماییه که خوشحالند و دیگه تو زندگیشون نیستن باشه...
شایدم یه پل برگشت واسه نوشتن اون چیزاییه که هنوز جرات نوشتنشونو ندارن...
دختر خالم میگه یه آدم عاقل هر چیزیو تو بلاگش نمینویسه...
اما اگه راستشو بخواین تا حالا تو زندگیم انقده بی قید و رها و شاد نبودم...!
همین!
من هم فوتبال دوست دارم... این یکی رو فراموش کردی !
رؤیای نا تمام یک جاده مسافر ...
یک جاده خاکی بود و من و تو ... و آخرین نگاههایی که به هم کردیم ...تو دست بلند کردی برای
خداحافظی ... من چندان میلی به خداحافظی نداشتم فکر می کردم که دوباره تو را خواهم دید ..
می رفتم که سفرم را در جاده غربت ادامه پیدا کند ... و تو می ماندی که آماده شوی تا آن جاده
را طی کنی و به جایی برسی ... بعدها فهمیدم که تو بستر جاده ای بودی که من مسافر آن بودم
و تو مسافر جایی دیگر ... تو شاید می دانستی که من به پایان جاده نخواهم رسید ...همین بود
که مثل کودکان ، معصومانه برایم دست تکان می دادی و من با قیافه ای کاشفانه به دنبال یافتن
چیزی بودم که خودم هم نمی دانستم چیست ... تو یک جاده بودی ؛ جاده ای مسافر ... و من ..
هنگامی فهمیدم که جاده ها هم سفر می کنند که دیگر از آن دست تکان دادن فقط یک تصویر برایم
باقی مانده بود ... و یک حس غریب ....
اما از تو هیچ خبری نبود ....