امروز هم احساس تنهایی میکنم . تنهای تنها در سرزمین نا آشنا میان حقایقی که از آن گریزانم . در این هنگام به دنبال کسی می گردم تا حرف دلم را گوش کند اما وقتی که از همه کس و همه چیز نا امید می شوم به خلوت ترین مکان پناه می برم و به دور از چشم دیگران اشک میریزم اشک هایی که بیان کننده دردهای درونی ام هستند سپس از خداوند طلب مساعدت میکنم . خداوندی که همه جا حضور دارد و ما او را نمی بینیم به این ترتیب با یاد او دلم آرام میگیرد و تنها یاد توست که از خاطراتم توری لطیف، نرم و محکم می بافم و در دریای زندگی به صید ارزوهای از دست رفته ام می پردازم تا ببینم عقاب کوهستان به دام می افتد یا نه؟
اگر چه این تجربه ای فردیست... ولی شک نکن که تنهایی اولین لازمه ی فرهیختگی و خردمندیست.....حداقل تا مدتی.
سلام ،
درست کردن این وبلاگها برای همین چیزا هست دیگه!!
گفتن حرفات به آدمهای غریبه آشنا...
راحت حرفاتو بگو تا سبک بشی..
فعلا...