حکایت من ، حکایت شکستن و ریشه در خاکِ بی حاصل ِ فرداها کردن است. قصهء من از دیروز تا دیروز است. و دیگر امروز را در دفتر ِ خالی از بیتهای ِ زندگی ، نمی بینم.
تو آمدی و بهار را در نگاه ِ خستهء من به تصویر کشیدی وگذشتی .و امروز در پاییز ِ دلگرفته و غمزده ام ، به دنبال بهار تو هستم. و می دانم با همین رویای فریبنده روزها را به انتها خواهم برد.
و تو را از فاصله ای دور نیایش می کنم و در شعرهای مانده در خاکستر ِ آتش ِ عشقی ، باز زمزمه ات خواهم کرد. تو را که با ترانهء به تو اندیشیدن ، گرمای دقایق سرد و بی روح من خواهی بود. ... تو که دستهایت را پناه ِ خویش می دانستم و شانه هایت را امن برای لحظه ای خوابِ کودکانه ...
حکایت من ، حکایت سوختن بال پروانه ایست که از گرمای شمع جان می گرفت. و اِی کاش هنوز پروانه ام را در دل ِ آتش خود می پروراندی !. تو هنوز پرواز پروانه را باور نداری که به چه شوقی به سوی تو پرواز می کرد. کاش تو هم پرواز می کردی و سر از پیلهء تردید بیرون می آوردی و با پرواز ، آرامش را به جان طبیعت هدیه می دادی و زیبایی را نثار ِ آسمان ِ خالی از پرواز ِ پروانه ها ...
حکایت من ، حکایت باران است که پیوسته می بارد و می شوید. باران ِ اشک من چشمهایم را برای دیدار دوبارهء نازنین ِ تو می شوید تا تو را آنگونه که می خواهم زیارت کنم و غبار ِ فراموشی تو را از اندیشه ام لحظه به لحظه پاک کند. و قداست باران را در دل ِ پاییزی ِ من چه کسی بهتر از آسمان پاییزی می داند ؟
حکایت من ، حکایت از تو گفتنها بود و هست. حکایت من ریخته در دامان ِ لحظه های بی تو بودن است. حکایت من را هر سحر صبای مهربان می خواند و تکرار می کند. و نمی دانم این حکایت تا کجا خوانده خواهد شد ؟ و تو در کجای قصه ام حکایتی تازه در کتاب ِ زندگی خواهی نوشت !
حکایت من ، حکایتی پاییزیست که تا بهار ، راه صد سالهء غم را به جان بی رمق خویش خریده است . و می رود ... و می بارد ... و می خواند !
جلوی من قدم بر ندار، شاید نتونم دنبالت بیام. پشت سرم راه نرو، شاید نتونم رهرو خوبی باشم. کنارم راه بیا و دوستم باش.
سلام!
سری به گلچین دانش بزنی بد نیست.
کمک درباره قالب خواستی بگو.
یا حق.
سلام
خیلی زیبا نوشتی.بعدا حتما یه کامنت حسابی برات می نویسم.
اما الان تمرکز ندارم .یه سوال مهمی برام پیش اومده دوست دارم با نظرت منو راهنمایی کنی.
منتظرتم
سلام دوست عزیز
زیبا بود چون همیشه
پاییز برگ ریزان آپ شد...
نمی دونم در مورد حکایتت چی بگم ولی .....
قشنگ بود
زیبا بود
سلام.خوب بود!...(می بخشید اینقدر کم بود!!!)...تا دیداری دیگر!(البته در وبلاگ!!!)...
سلام
از اینکه به من سر زدید ممنونم.
متن زیبایی نوشته بودید.
موفق باشید.
سلام!
:::::: قرار بعدی گذاشته شد ::::::::
http://1st-gharar.bogsky.com
بونت باعث دلگرمی و خوشحالی است!
موفق باشی
سلام مهربون!
حکایت همه ما حکایت سرگشتگی و گم شدن هاست... حکایت دردها و نرسیدن هاو حکایت...
برای آرامشت دعا میکنم عزیز!
یاحق!
زیبا بود.ممنون که به وبلاگم سر زدین!بازم از این کارا بکنین!خوشحال میشم.موفق و پیروز باشید.
سلام
قشنگ مینویسی امیر جان:
بارانِ اشک من چشمهایم را برای دیدار دوباره ء نازنین ِ تو می شوید تا تو را آنگونه که میخواهم زیارت کنم ...
خیلی زیباست! واقعاً لذت بردم. و حتماً از این متنت (با اجازه) در جایی استفاده خواهم کرد ولی میگم که تو نویسنده اش بودی.
شاد باشی
سلام دوست عزیز هر کاری هم کردم کامنتهای بالا رو باز نکرد
به هر حال خیلی خوشحال شدم که بهم سر زدی
به امید آزادی
یا علی
خیلی خوب بود به وبلاگ من هم یه سری بزن