کوهنوردی می خواست به قله بلندی صعود کند پس از سالها تمرین و آمادگی، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند شکوه و عظمت پیروزی را پیش روی خود آورد و تصمیم گرفت صعود را به تنهائی انجام دهد . او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها . پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود
پایش لیز خورد و با سرعت هر جه تمام تر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می آورد . داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد . در آن لحظات سنگین سکوت که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:
خدایا کمک کن !
ناگهان ندائی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- نجاتم بده خدای من !
واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم ؟
- البته ! تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی
پس آن طناب دور کمرت را ببر !
و بعد سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت . اما مرد تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور کمرش شود . روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت ...
من و شما چی؟ چقدر تا حالا به طنابی در تاریکی چسبیدیم به خیال نجات ؟
تا حالا چقدر حس کردیم که خداوند فراموشمان کرده ؟
یک بار امتحان کنیم ، بیائید طناب رو رها کنیم ......
به نقل از وبلاگ آقای سلیمی
سلام
فکر کنم اولین نفری باشم که واست کامنت گذاشتم اومدم فقط بگم که نظر قبلیمو بخون تو پست قبلیت گذاشتم
همینننننننننننننننن
منتظرتم
فعلا
سلام دوست خوبم
داستان بسیار جالبیه.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
خدایا!
به رغم تمامی تلاشهایم
شکست خورده ام .
نیازمند آن نیرو ، شهامت و ایمانی هستم
تا دریابم که در هر چه روی میدهد
رحمت تو نهفته است.
مرا خِردی بخش
که شکست را توقف نداند
وآن را نردبانی برای فراز به اوج ببیند
تا دریابم، راه موفقیت من را
شکستهای بیشمار هموار میکند.
شاد و سرفراز باشید و خدا در کنارتان
کوه را هم می توان
در آغوش گرفت.
سخت و برنده
به قیمت جان
نشست سنگ
افتادن و خندیدن
نفس نفس
سرخی گونه
تا آسمان
تا خود ابر
شکوه آبشار
گرمی تن
سردی سرد
سفر کردم مثل اشک تو چشمات عاشقونه خیال کردم که چشمات هنوزم مهربونه
یه روز آروم نشستی رو بوم روزگارم ولی فردا که اومد دیدم نیستی کنارم
خیال کردم نباشی دلم اروم نداره ولی دیدم حضورت رو غم هام غم می ذاره
..............................................
سلام خوبی
وبلاگت مثل همیشه خوبه
من آپ کردم بی طرف ما خوب
.............
خوش حالم می کنی
تا بعد بای
یا علی
..........
راستی آپ کردی خبرم کن خوب یادت نره ...
سلام
وبلاگ زیبایی داری
لذت بردم
ممنونم که بهم سر زدی ولی باید بازم بیای و مصیبتم رو هم ببینی
یادت نره
شاد باشی و مثل من نشی هیچوقت
********************************
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گوید
نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ
قدمی، راه محبت پوید
***
یا علی
داستان خیلی قشنگی بود ........خدا فراموشمون نمیکنه
سلام با مرام!
مطلبت واقعا قابل تامله.
...در خداوند نقص وجود ندارد سراپا حضور و شهود است.
...برق هست این لامپ ماست که پریده!؟!
سلام. زیبا و عالی بود
در حدیث قدسی آمده است:
لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا
خداوند تبارک و تعالی می فرماید:
اگر آنان که از من روی برتافتند می دانستند که چه اشتیاقی به آنان دارم همانا از شوق می مردند.
آری خداوند هیچگاه بندگانش را فراموش نمی کند.
SALAM matlabeton vaghean ghashang bod
سلام با تبادل لینک موافقم. در ضمن از حسن نیتتون نسبت به نوشته هام ممنونم. من ۲۲ ساله هستم و اهل کرمان
سلام
ممنونم که به وبلاگ من سر زدید.
داستان جالبی در وبلاگ قرار داده بودید. اما در مورد جمله آخر باید بگم که ما تنها زمانی می توانیم طناب را در تاریکی رها کنیم که ندایی آسمانی را بشنویم. مثل قهرمان!!! داستان شما.
من لینک شما را در وبلاگ قرار دادم.
موفق باشید.
سلام!
فاصله آدم ها تا زمین مهم نیست!
اون کوهنورد با زمین فاصله زیادی نداشت اما با خودش خیلی فاصله داشت !
بخاطر همین افتاد!
موفق باشی
صدر
امیر جان سلام. تو هم وبلاگ زیبایی داری . من خیلی وقت هستش که به شما لینک دادم.
سلام دوست عزیز
مرسی بابت لطف زیادی که داری
اول بگم که من خیلی وقته که لینک شما رو گذاشتم و خب وقتی آپ میکنم خبرتون میکنم همیشه
ولی بلاگ نفس یک پسرتنها از این به بعد روزانه آپ میشه و خب همیشه قدمتون بر چشم من
راستی دوست دارم نظرتونو در مورد اینکه سن افراد چقدر رو صحبت هاشون یا بهع قول شما زیبایی صحبت هاشون میتونه تاثیر گذار باشه رو بدونم
منتظرم
با احترام
دوست شما
مهرداد
سلام
بیا به وبلاگم
خوشحال میشم
اومدی حتما نظر بده
سلام امیر
جالب بود..
راستی من خیلی وقته که لینک دادم..
لینک من هم که توی لینک هات هست..
وقتی که شب با عطر پیچک ها
از آسمان روشن اردیبهشتی در اتاق تیره ام لغزید
من ، نامه ای را در جواب نامه ای آغاز می کردم
نور از چراغ سقف می تابید
من، با پر و بال قلم ، از خطه ی کاغذ
تا قله ی اندیشه ها پرواز می کردم
ناگاه ، مغز لامپ در بطن فراخش ریخت
کار قلم ، دشوار
کار شب آسان شد
آوای پایی از فراز پلکان برخاست
بیگانه ای بر آستان من ، نمایان شد
دستش کلید برق را چرخاند
اما از آن کوشیدن باطل ، پشیمان شد
با خود ، به نجوا گفت : در اینجا چراغی نیست
رندانه گفتم : روشنی در توست
پاسخ ، در آن سوی لبانش ماند
وز پشت ظلمت ، مردمک های درشتش را
دیدم که در قعر سفیدی های چشمانش
حیران ، به دنبال چراغ مرده می گردند
آنگاه دست او هماهنگ نگاه او
در تیرگی ها آن قدر کاوید
تا نعش سرد لامپ را در زیر آوار حبابش یافت
وز دور ، در نوری که از روزن فرو می تافت
درپیش چشمانم نگاهش داشت
لحن درشت سرزنشبارش مرا لرزاند
آیا تو می خواهی که این روشندل بیدار
از ریسمان دار ، خود را در شب آویزد؟
آن سان که مغزش نگاهان دراندرون ریزد ؟
در چشم تو ، آیا قبای مرگ
تنها و تنها بر تن همسایگان نیکوست ؟
تا کی به مرگ دوست ، آسان می خوری سوگند
اما نمی میری به جای دوست ؟
گفتار او ، حق بود
از خویش پرسیدم که آیا دیدگان او
یک شب ، مرا هم چون چراغ مرده ای
از سقف ، آویزان تواند دید ؟
هرگز ندانستم که این اندیشه را دریافت
یا ، بی سبب خندید
آنگاه ، بانگ پای او از آستان برخاست
اندام او ، از دیده ، پنهان شد
هر چند امشب ، آن شب اردیبهشتی نیست
ای میهمان ناشناس من
بار دگر ، بر آستان من نمایان شو
خندان ، سلامم کن
من ، نیمه ای از نامه را مانم
این نیمه ی ننوشته را بنویس
بنویس و با شادی تمامم کن!
دوست خوبم یه شعر کذایی برایت ....
و اگه یه غریبه رو بتونین بین خودتون تحمل کنین٬من با لینک موافقم!
نوشته ها ی وبلاگم درد دلند و تو حتما سن دلم را پرسیدی !
صد سالشه!!!!!!
باور کن!
یا حق!
سلام...خوشحالم که مطالبم مورد پسندتون قرار گرفته...وبلاگ شما هم زیباست فقط مطلب آخرتونو خوندم سر فرصت مطالب قبلی رو هم میخونم ...مثل این که شما پیش دستی کردین چشم من هم به وبلاگ شما لینک میدم...خوشحال شدم از آشناییتون ...باز هم ممنون..موفق باشید
سلام از ابراز محبت شما بسیار سپاس گذارم
امیر جان من هم با وبلاگ شما از خیلی وقته که آشنا هستم قبلا نیز بتادل لینک ردیم اگر یه نظر تو لیستت بندازی اسم منو میبینی من هم لینک شما را گذاشتم ولی اون وقت اسم شما (من لیلا : کجاست مجنون ) بود به هر حال خوشحال شدم که هنوز به من سر میزنی راستی من هم عضو خبرنامه شما شدم
مطالبت هم قابل مقاسه با هیچ چیز یست
مولایمان علی یاور و نگهدارت باد
کمک ز غیر تو ننگ است یا علی
سلام دوست عزیز
وبلاگ خوبی داری
خوشحال میشم که به وبلاگ من هم سر بزنی و نظر بدی
موفق باشی
وای چه ناز!!!و شایدم چه غم انگیز!!!...خیلی قشنگ بود...