شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

قصه چهارشنبه !

روزی روزگاری ، توی ایران ما ، یه دختر خوبی بود. این دختر یک دوست پسر داشت. این پسر عاشق دختره بود. دختره همیشه می گفت اگه من چشم داشتم همیشه با اون می موندم. بالاخره یه روز یکی پیدا می شه و بهش چشم می ده. دختره وقتی چشم هاش رو باز می کنه می بینه دوست پسرش کوره . می ذاره می ره می گه من دیگه تو رو نمی خوام. پسره با ناراحتی می ره  و یه لبخند تلخ می زنه و می گه : مراقب چشم های من باش !

نظرات 1 + ارسال نظر
راز یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:19

تا توانی دلی به دست اور دل شکستن هنر نمی باشد
این ماجرا منو بیاد قضیه خودم انداخت با یه بی معرفت مثل همین داستان .البته من بیماری دیگه ای دارم ولی باز هم دنیا جای همین بی معرفت بازیهاست دیگه کاریش نمیشه کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد