شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

قرار عاشقانه ...

پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفتبابام نذاشت بیام


نظرات 2 + ارسال نظر
گلنوش شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 http://bia2ddb.blogsky.com

خیلی خوب بود ((:
خدایی این بابا ها همینطورینا !!!

سلام دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 http://senoghteh.blogsky.com

سلام
خیلی جالبن .
اینجاخیلی قشنگه
ممنون که سرزدین و دعوت کردین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد