پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل
قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد
بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه
رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت
دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه
میکنی؟
پیرزن اشکهایش را
پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام…
خیلی خوب بود ((:
خدایی این بابا ها همینطورینا !!!
سلام
خیلی جالبن .
اینجاخیلی قشنگه
ممنون که سرزدین و دعوت کردین .