من حرف تو را نگفته فهمیدم و تو...
با این همه غم همیشه خندیدم و تو...
با اینکه از این گناه می ترسیدم
از شاخه برات سیب را چیدم و تو... !
و حالا...
پس می زندم خدا! همان دستی که...
باور کنم؟ این تویی؟! خودت هستی که...؟
انگار برام راه برگشتی نیست
حالا منم و کوچه ی بنبستی که...
تو آن همیشه ی سبزی که غیر انکار است
چرا که نام تو در سینه ها کتابت شد ...