دو چیز نهایت ندارد : وقاحت و جهالت
عشق، مکافات زنانه ترین رویای آدمی ست
عشق زنانه جزء بادوام ترین عشق هاست که گاهی فقط مرگ میتونه پایانش باشه . زن دوست دارد که به او احترام بگذارید.پس به او احترام بگذارید! تنها خدا میداند که احترام گذاشتن به او چقدر برایش لذتبخش است. آری به همین سادگی .
زن ها نیاز ندارند به وضعیت احساسی تغییر وضعیت بدهند، بلکه همیشه یا اکثر اوقات از پیش در آن هستند. حال چه آنرا ابراز کنند و چه نکنند، برعکس مردها می بایست، عامدانه و به طرزی ارادی به این مد درآیند.فرض کنید دایره خودآگاهی مرد و زن را خانه هایی در نظر بگیریم که هر یک اتاق هایی دارند که به موضوعات مختلف اختصاص داده شده باشند، اتاق کار، اتاق تفریح و استراحت، اتاق بدن و ... برای اغلب زن ها هر یک از اتاق ها اتاق عشق نیز هست. حتی چنانچه به عملکردهای دیگری غیر از عشق اختصاص داده شده باشند. گویی که تمامی فضای ذهنی او مختص عشق است: خانه عشق! هنگامی که زنی در اتاق عشق ذهن شما را می زند دوست دارد شما را در آنجا پیدا کند. هنگامی که اتاق را خالی می بیند سر در گم می شود و می رنجد. گویی که او را بی اطلاع جا گذاشته اید و از آنجا رفته اید. هنگامی که گیج شده است و از شما می پرسد: " آیا اتفاقی افتاده است؟" به خود یادآوری کنید که احتمالا در اتاق عشق نیستید در حالی که او در اتاق عشق خود است. او برای آن که شما آنجا نیستید شما را سرزنش نکرده است یا از شما انتقاد نمی کند. او تنها سعی دارد با شما ارتباط برقرار کند اما شما را آنجا پیدا نمی کند!
از دعای گیاه تا اجابت ماه راهی نیست... دل را بیاورید!
می گفت: تمام زمین را هم شده، برای پیدا کردنم بگرد... سالهاست گم شده ام و لابلای این همه روسری های رنگی ، دست و پا میزنم تا درون چشمت جا شوم. نه اینکه مثل امشب با یک تار موی زنانه از چشمانت آویزان... می ترسم آرزو کنی از این بالا بیافتم هرجایی غیر از دلت!
دستم را بگیر و بیرون بکش از لابلای این رختخواب کابوس لمس حجم تو ! لابلای خرت و پرت های کف اتاقت خودم را جا میگذارم. نامم را، "تاکسیدرمی" کردم برایت درون قاب چوبی عتیقه، به دیوار میخش کن. بگذار لااقل زن دیوار اتاقت من باشم!
می گم: بخشیدا ولی لیلی زن بود یا مرد...
پ.ن.1: ماه شدهام. راهنمای مسافران. و چه غمانگیز است حکایتِ مسافری که پایانِ راه، ماه میشود!
پ.ن.2: به باد دقت کن...
پ.ن.3: هیچ راهی به هیچ مقصدی ختم نمیشود . فقط راه ها از یک جایی به بعد تمام میشوند. همین.
پ.ن.4: بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟...با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
پ.ن.5: تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی! و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت...
پ.ن.6: بگو چگونه صدایت کنم که برگردی...
پ.ن.7: حالا که رفته ای،پرنده ای آمده در حوالی باغِ رو به رو. هیچ نمی خواند،فقط می گوید:کو کو؟!
پ.ن.مفهومی: وجود ط در خطاب قرار دادن اشخاص آنها را صاحب تشخص نمیگرداند! "عاشق پیشگی" نیز لاف بزرگی بود به اندازه کوه تخیل ساختگی...
پ.ن. مهم : گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم. گفت آن چیز دگر هیچ نیست، دگر هیچ مگو... من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگو ، پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو...
پرنده گفت: کوچ
درخت گفت: آه
پرنده کوچ کرد و رفت تا بها ر
درخت ماند و انتظار!
بر پنجره
نقش می زند
باران
راه، راه
راهی که تو رفته ای...
روزی خودم را
به کوچهباغ ِ یادت
میآورم
آنجا که از آن
ساده گذشتی
از من
حتی در ناچیزترین عشق ها نشانی از ناچیزی نیست.اگر جز این بود خدا عشق را برای همه آفرینندگان خود نمی خواست.این اعجاز عشق است که ارزش هنر طبیعت را بالا می برد.
واقعا می خواهی عشقی را که به تو دادم با جملات و کلمات زیبا برایت توصیف کنم؟و برای بیان ان به سراغ سجع و قافیه بروم می خواهی این مشعل را سیلی خور طوفان کنم تا دفتر دل های پر هیجان خودمان را در برابر دیدگان آرزومندان گشوده باشم.
نه من این مشعل را به جای بالا گرفتن در پای تو می افکنم زیرا نمی خواهم راز عشقی را که در زوایای دلم پنهان کردم و دور از نامحرمان نگاهش داشته ام با نطق و خطابه برای محبوبم فاش کرده باشم.
اجازه بده که برای اثبات عشق زنانه خود دست به دامان خاموشی زنانه بزنم تا راز غم درونم را برای دیگران فاش نکند.اگر دوستم داری شب ها به خاطر عشق دوستم داشته باش مگر که او را برای نگاهش برای لبخندش برای حرف های دلپذیرش برای طرز سخن گفتنش دوست دارم مگر او را به خاطر فکرش دوست دارم که مرا مجذوب می کند؟مرا به خاطر اینها دوست نداشته باش زیرا همه ی اینها در تغییرند و عشقی که زاده آن ها باشد نیز با مرگ ایشان می میرد.
مرا به خاطر اشک هایی که بارها با دست پر مهر خودت بر گونه های من خشک کردی دوست نداشته باش.زیرا اکنون با اعجاز عشق تو دیگر از این غم که مایه نیرومندی من بود اثری باقی نمانده است.
محبوب من مرا فقط به خاطر عشق دوست داشته باش تا بتوانی جاودانه دوستم داشته باشی...
این موسیقی ِ اسپانیایی
که فرودگاه را به گریه انداخته،
مرا به یاد تو میاندازد...
عزیزم!
هیچ پروازی
به خاطرِ دلتنگی ِ مسافرش
لغو نمیشود...
سارا خوشکام
عطر تو در هواست!
می آیی
یا
رفته ای؟!
"او رفت "
و این خود
شعر بلندی است
.
.
.
.
.
آناهیتا کیانی
آمدی
چشمم روشن شد
رفتی
چشمم تر ...
بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
عمر
در اندیشه ها
بر بـــــــــاد رفت
گشت
فردا ها
همه دیروز ها
یافتم ،
زلال و پاک ،
همچون قطره قطره باران .
رفتم ،
چه رفتنی ؟
رفتنی از پی دیدار یک آشنا .
رسیدم ،
چه رسیدنی ؟
پایان شعله های یک عشق نافرجام .
محمدرضا خاکبازنیا
چمدانت،
بزرگ هم که نبود!
چگونه با خود بردی
تمام ِ من را؟!
این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی،خبر ز سوی تو ، این روزها کم است
دل در جواب زمزمه های "بمان"ِ من
می گفت"می روم" که در این سینه جا کم است
محمد سلمانی
جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند
سوی آفاقی چند
از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا...
که به بند آری آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست
منوچهرآتشی
باد
قاصدک را برد
تو
تمام ِ باغ را
هنوزم میشه عاشق بود، تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش، اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم رفتن، تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم، می دونم قسمتم اینه
هر قاصدک، یک پیامبر است!
فرقی نمیکند
همگی خبر از رفـتـنت میدهند...
ب...
با رفتن تو من از خودم هم سیرم
با عقربـه ها، ثانیـه ها درگیــرم
مرگ آمده راه نفسـم را بستـه
وقتی چمدان بسته شود، می میرم
جاده؛
همین جادۀ لاغر
آدم را کوچک میکند
کوچک را نقطه
نقطه را هیچ
.
باور نمیکنی؟
برو!
تو رفتی
من هم نمردم،
قبول...
درست مثل همین چای، بی قند!
گنجشکها لاف می زنند
جیک جیک جیک
جیکِ هیچ یکشان در نیامد
تو که دور می شدی
شاید این زمستان که بگذرد
نه نامی از من بماند
نه نشانی از تو
شاید این زمستان آخر باشد...
ای پرنده مهاجر!
ای پر از شهوتِ رفتن!
فاصله قدّ یه دنیــاست؛ بینِ دنیای تو با من...
اوه خدااااااااااااااای من شوهر جان!!!
چقدر نوشته ای!
ولی آن اتاق عشق چیزی نیست که من بخواهم به عنوان یک زن! هنوز هم نمی دانم چه می خواهم اما شک ندارم اتاق عشقی نمی خواهم!
شاید یک عالمه تنهایی می خواهم که صدای کسی در ان بپیچد فقط همین شاید!
خیلی زیاد نوشتم . آره. ولی باز هم کمه!
لطفا دقت کنید. با صدا که چیزی درست نمیشه!...شاید
ممنونم از حضورتون.
زمستان بود یکسر چار فصل زندگی بی تو...
گمانم فصل پنجم هم نمی ایی بهار من!
شاعر علیه الرحمه می فرماید :
فصل پنـــــــجم...
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم به شوق توست که تکرار می شود هر سال...
البته شما به خودتان نگیرید!
چه اینجا هوا "مرغ سحری" ست ..
بعله.... !
مرغ سحر...
پی نوشت هایتون خیلی خیلی خوندنی هستن
آفرین به سطح سلیقه!
متشکرم که حتی به پی نوشتها هم دقت نظر دارید.