یادتونه وقتی بچه
بودیم بدون شرت شلوار لی میپوشیدیم و وقتی زیپ شلوار رو بالا میکشیدیم (...) گیر
میکرد لای زیپ !!! آخ آخ آخ..... هنوز دردش یادمه...
پ.ن 1: گفتم که این
فقط یک خاطره مردونست !
پ.ن 2: لطفا خانومها نخونند. چون اگر هم بخونند نه چیزی متوجه میشن و نه چیزی یادشون میاد!
پ.ن 3: واقعن خاطره دردناکی بود...
راست میگی ... نه راه پس داشتی نه راه پیش ... باید از ته وجودت داد می زد ... اونهم توی دلت ... تا خفه شی ...بدتر از اون این بود که به هیچ کس هم نمی تونستی بگی چی شده ... تازه اگر کسی هم از ت می پرسید می گفتی که نمی دونم چی بود رفت تو پام .... یا سرم محکم خورده به دیوار....


بخاطر این که درد کشید و اهل دردی لینکت کردم .... عمویی
آره همینطوره که نوشتی... نه را پس داشتی نه پیش
عمویی جان با عنوان "دل نویس" متقابلا لینکت کردم.
آخ...آخ...آخ... ماجرایی بود
تازه اگه شانس میاوردی و دوباره گیر نمی کرد
پایین کشیدن ماشین زیپ با زجر و بدبختی و ترس دوباره بالا کشیدنش
ا مگه نگفتی خانوما نخونن؟
پس چرا خودت اومدی دعوتم کردی بیام بخونم؟
همه خوندن ، شما هم بخون...
والا با این نون هاشون
این نیازی به فهمیدن نداره
چون خیلی مسخره بود
تو هم با این پستت مردم رو گذاشتی سر کار ها
ببین به روزم کچل چی اگه تا اخر نخونی پست منو
سرکار چیه؟
خاطره نقل کردم...همین
اومدم
پس خودت منو دعوت کردی بخونم :دی
حالا میگی خانوما نخونن ؟:دی
این پستای خاک بر سری چیه آقای محترم :دی
بیخیالشین دیگه.... حالا ما یه خاطره گذاشتیم همه یه جور دیگه نیگامون می کنن.... بچه بودیم دیگه...
آقا بذار اصلا من یه جیزی بگم امیر جان... اینکه هی چطور ممکنه خانوما درک کنن... واسه خودشون هم مدل زنونش پیش اومده فوقش روشون نمیشه بگن همین..حالا تو هی نپرس..والا به خدا...
من هیچی ندارم بگم....
سلام عزیزم وبلاگ زیبایی داری بهت تبریک میگم... وقتی داداشم کوچولو بود این اتفاق براش میافتاد و منم کلی بهش میخندیدم
ببین تو نباید می خندیدی...تو باید کمکش می کردی


اون موقع ها هم اگه اطرافیان به جای خندیدن به ما کمک می کردن که اینجوری نمیشد ....
از این بدتر موقع دوچرخه سواری که یه راست میشستیم رو تخمامون
خاطره تو رو پوستی بود چون پوستش گیر میکرد
هیس...لطفا مراعات کنید... اینجا یک مکان عمومی است
وااااااااااا چرا گفتی بخونم
دعوت کردم، اجبار نکردم که....
لطف دارید. ممنون
تهدید....آی آی....

از اونجا که باید مخاطب پسند بنویسم، بر می گردم و همان حرف دل و عاشقانه می نویسم...
از اینکه شما رو هم عصبانی کردم پوزش میطلبم دوست عزیز. حلال کنید
راستی اسم و آدرستون ؟!!!
اتفاقامن درک میکنم چون خواهرزاده شوهرم الان 3 سالشه یه بار اومدم زیپ شلوارشو ببندم دیدم خودشو کشید کنار....فهمیدم چه داستان غم انگیزی واسش اتفاق افتاده بوده
عجب خاطره ایی بوده
وقتی چیزی رو مینویسی میگید نخونید همه میان میخونن ولی چیزی که باید بخونن رو نمی خونن. امان ازین مردم
واقعا که... امان از این مردم... شما که نخوندید، خوندید؟!!!
گمون کنم دانشمدا یه فکر به حال این زیپ شلوار بکنن تا این اتفاقای دردناک نیفته
قبلا اختراع شده : دکمه
نه من چشم بسته خوندم
چجوری آخه؟!!!
مگه میشه....
برای من همچنان جاش مونده
باور کن
نگو.....این چیزا بد آموزی داره آقا شایان
دیدی که شده
روز زن رو به خانومتون تبریک میگم
متشکرم از تبریکتون.
موفق باشید
خیلی با حال بود رفیق،کلی خندیدم.
مخصوصا توی بخش نظرات....
خوش باشید
نا سلامتی ما هم داداش داشتیم۰۰۰
جالب بود.
حقتونه!! نمیشه که شما دردی نکشید.!!!!
وا.... یعنی چی
بامزه بود واقعیت داره؟
بله. میگم خاطره س!

شما فکر کردید خاطره بقال سر کوچه مونه!
لطفا وارد جزئیات نشوید. دور تر بایستید. متشکرم
وای ترکیدم از خنده!

خدایی خاطره باحالی بود
بازم بنویس. اما شما پسرا حقتون بوده 
میگن بزرگ میشی یادت میره چجوریه ک شماها یادتون نرفته؟؟؟ وبگردم. بازم بت سر میزنم آقا امیر 
خاطره بود.
خاطره با حالی بود.
اما خنده دار نبود...دردناک بود...
آقا! خب جالب بود! آخی عزیزم!
این جوری ک گفتی دردناک بود جگرم کباب شد ب خدا!
دیگه نمیخندم. ناراحت نباش دیگه، باشه؟ 
باشه... و ممنون که خاطره ش رو زنده کردی
اصلا فکر نمی کردم تو وبلاگ شما یه همچین چیزایی هم پیدا بشه...
شوکه شدم!
کی گفت شما بخونید؟!