30...31...32...
مردی 32 ساله در شانزدهمین روز شهریورماه...مردی 32 ساله که دوست دارد هنوز پسرک شیطان و بازیگوش و حواس پرت سالهای پیش باشد...که دوست دارد قلمش را روی کاغذ بگذارد و با خیال کشیدن یک خانه و یک کوه و چندین کبوتر، عشق بازی کند...که دوست دارد کتابهایش را با چای عطردار و قند آب شده ی توی دلش بنوشد...که دوست دارد هنوز بتواند خنده های پرسر و صدا داشته باشد ... که دوست دارد با زیرجامه در کوچه فوتبال بازی کند و کسی نگوید قباحت دارد! که دوست دارد گاهی توی خانه بماند که بماند، گاهی زیر باران های نیامده ی امروز و خاطره های خیس دیروز راه برود که برود، گاهی روی تخت دراز بکشد و تا شب تکان نخورد و هر اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد را همان جا برای خودش هی دوره کند که دوره کند، گاهی تلفن را جواب ندهد و کسی ناراحت نشود که نشود، گاهی با همه بد اخلاقی کند و کسی نگوید چرا که چرا، گاهی که گاهی...
مردی که چقدر دلش برای گاهی ها تنگ شده!
امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم از پلکان زندگی بالا رفتم...حالا خیلی مانده دستم به ستاره ها برسد اما شبها که در خیالم به آسمان نگاه میکنم از چشمکشان می رسم به ماه! خیلی مانده که دفترچه زندگی ام پر شود از هزاران آفرین هایی که خودم به خودم می دهم! خیلی مانده که دوباره شاعر دیروزی شوم که کاش این یک اتفاق زودتر بیفتد تا قبل از اینکه همه ی نطفه های شعرم بمیرند...کاش دوباره بتوانم برقصم روی سطور سفید و سیاه کنمشان از سپیدهایم...
امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم پسر مادر و پدری شدم که با دیدن چروک چشمهایشان سی وچند سال می میرم و با خط روی پیشانیشان هزار سال خجالت میکشم...
امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم برادر ِ برادری شدم که از دریای چشمانش هی میشود صدف محبت چید و هی می شود شنا کرد توی دریاچه ی سخاوتش و هی سیرابش شد...
امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار هفتم ( چقدر مقدس!) شوی بانویی خواهم شد که برایم مظهر تمام چیزهایی بوده که بزرگترین خیالاتم راجع به بهترین صفات را در خود جای داده...شوهر زنی که شیرینی عشق را با قهوه ی نگاهش خوردن لذت بخش ترین عصرانه ی دنیاست...شوهری بانویی مَرد مَرد... و پدر دردانه خانه مان... یاس ، تمام داشته هایم... تمام خواسته هایم... (خدایا حفظش کن)
امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار ِ...خط بزن نگارنده...خط بزنم خودم! متولدم کرد اویی که همه چیز من است و من هیچ چیز او نشدم...هنوز...کاش بتوانم خرد شوم مقابلش و قامتم را بشکانم آنچنان که باید...کاش بتوانم آنی باشم که باعث شرمندگی اش نشوم! خدای من...همیشگی ترین من...دستهای خالی مرا با سخاوت بی منتهای خود در روزی که می دانی برایم عزیزترین روزهاست بگیر...در روزی که عزادار ِاز عزیزترین هایت هستیم ، مرا بار دیگر متولد کن و راهی را برایم باز کن که صاحب این روزها می خواهد...
امروز می خواهم فرداهایم قشنگ تر از دیروزهایم باشد...کمکم کن...
تولدت مبارک خودم!
سلام خوش آمدی برای سی دومین بار به این زندگی.. شانزدهم شهریور همیشه روز تو خواهد بود
تولدت مبارک
ممنون
سلام تولدتون مبارک ایشالا 1000 ساله بشین وسایتون بالا سر خانم ودختر گلتون باشه





ممنون
سلام.تولدتون مبــ*ــارک
مرسی
یادت رفت بگی متولد شدی تا من یه دوست خوب داشته باشم امیرجان تولدت مبارک
متشکرم آقا احسان
.
.
.
شما کدوم احسانی ؟!
تولدتون با تاخیرمبارک.زنده باشید
متشکرم
درود...
با سه روز تاخیر تولدتون مبارک...
سلام ببخشید من دیر رسیدم
ولی بازم تولدتون مبارک
انشاء الله سلامت و شاد باشین همراه خانواده و یاس کوچولوی دوست داشتنی
متشکرم
خیلی قشنگ بود تولدت مبارک
متشکرم
تو هم 16 شهریوری؟! خدای من نه! همتون شبیه همین 16 شهریوری ها!!!!!
مگه 16 شهریوریها چطوریند؟