نقل است که روزی پیرمردی فقیر با دستانی پینه بسته و ترک خورده ، به وقت نهار تکه نان خشکی را از انبان خود دراود و برای انکه نرم شود و بتواند با معدود دندانهایی که در دهان داشت ان را تناول کند، در جوی آب فروبرد. بعد از خوردن نان دستها را بالا برد و بارها گفت خدایا شکر. رهگذری که شاهد ماجرا بود گفت پیر مرد این چه شکری است که پایان ندارد . پیر مرد گفت این شکری که من می کنم از هر اعتراضی برای خدا بد تر است .
احسنت!
واقعا زیبا . . .
الهی بگردمش
مرسی
زیبا بود
تحت تاثیر قرار گرفتیم