شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

بیچاره ؟!


بیچاره فرهاد...نانوا هم جوش شیرین میزند!!


حتی اسم من فرهاد هم نیست ؟!!


low battery


خب گاهی آدم احتیاج داره که شارژ شه.. این شارژر من رو ندیدید؟

تو...اما...حق نداری!

خورشید حق دارد....

خروس حق دارد.....

ساعت حق دارد.......

یک روز تا ظهر بخوابد.....تو...اما...حق نداری بوسه ی صبحگاهی مرا فراموش کنی...و مرا بی عطر یاس و لبخند به اداره بفرستی....

 

پ.ن:یاس دختر عزیزم می باشد.

روزی دیگر بمیر

زندگی این چند روزه‌ام در این ترانه‌ی رضا یزدانی خلاصه شده...

فعلا حرف دیگری ندارم جز همین. همه‌ی حرفهایم را این شخصیت دوست داشتنی‌ام زده. در یک ترانه‌ی عاشقانه!

"اگه عاشقت نبودم پا نمی‌داد این ترانه /  بی‌خیال بدبیاری زنده‌باد این عاشقانه"

همین الان یک اتفاق ساده، ولی عجیب برایم افتاد که شگفت مرا به فکر وا داشته...الان که دارم این نبشته را تایپ می‌کنم، علامت تعجب کیبوردم خراب شده. شاید دیگر نتوانم تعجب کنم...شاید دیگر دلیلی برای تعجب نباشد...شاید دیگر چیز عجیبی هم نباشد...هر چند هنوز علامت سوال کیبوردم خوب کار می‌کند...و این آغاز آگاهی است. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شعر و فندوق...

گفت : شعر را باید شیرین خورد...

گفتم: من اما شور دوست دارمش.. شور و خیس... درست مثل بالشِ دیشب...

گفت: دیده ای؟! گاهی شعر را آنقدر میزنند که ور می آید... پف میکند توی گلو... حلق را میبندد. آن وقت نوازش میخواهد برای هضم...

گفتم: من اما دیشب ، شعر را قورت دادم. مثل قرص، قبل خواب... اینجور شعرها، ضد بارداریست... بارِ درد را بر میدارد از دلت... دیگر سنگین نمیشوی... اما طعم ندارند!

گفت: فلانی شعر دوست ندارد... میگوید شاعر ها چوپانند، آن هم دروغگو...

گفتم: همین است که باردار شده... دنیا آنقدر یاغیست که بدون دارو و دوا سالمت نمیگذارد!... راستی شعر گرم میخوری؟

گفت: با نوازش ... با فندوق...

گفتم: شور و شیرین... مثل بالشِ دیشب...

قرار عاشقانه ...

پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفتبابام نذاشت بیام


بازی واقعیتها ...

من هنوزم از بازی کلاغ پر می ترسم! می ترسم بگویم تو، و تو آرام بگویی پر!



امتحان


جای خالی را با شخص مناسب پر کنید(18 نمره(


خریّت را با رسم شکل توضیح دهید(2 نمره(


کدام بهار؟ مقصود تویی !


اگر چه خالی از اندیشه ی بهار نبودم 

ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم