خورشید حق دارد....
خروس حق دارد.....
ساعت حق دارد.......
یک روز تا ظهر بخوابد.....تو...اما...حق نداری بوسه ی صبحگاهی مرا فراموش کنی...و مرا بی عطر یاس و لبخند به اداره بفرستی....
پ.ن:یاس دختر عزیزم می باشد.
زندگی این چند روزهام در این ترانهی رضا یزدانی خلاصه شده...
فعلا حرف دیگری ندارم جز همین. همهی حرفهایم را این شخصیت دوست داشتنیام زده. در یک ترانهی عاشقانه!
"اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه / بیخیال بدبیاری زندهباد این عاشقانه"
همین الان یک اتفاق ساده، ولی عجیب برایم افتاد که شگفت مرا به فکر وا داشته...الان که دارم این نبشته را تایپ میکنم، علامت تعجب کیبوردم خراب شده. شاید دیگر نتوانم تعجب کنم...شاید دیگر دلیلی برای تعجب نباشد...شاید دیگر چیز عجیبی هم نباشد...هر چند هنوز علامت سوال کیبوردم خوب کار میکند...و این آغاز آگاهی است. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت : شعر را باید شیرین خورد...
گفتم: من اما شور دوست دارمش.. شور و خیس... درست مثل بالشِ دیشب...
گفت: دیده ای؟! گاهی شعر را آنقدر میزنند که ور می آید... پف میکند توی گلو... حلق را میبندد. آن وقت نوازش میخواهد برای هضم...
گفتم: من اما دیشب ، شعر را قورت دادم. مثل قرص، قبل خواب... اینجور شعرها، ضد بارداریست... بارِ درد را بر میدارد از دلت... دیگر سنگین نمیشوی... اما طعم ندارند!
گفت: فلانی شعر دوست ندارد... میگوید شاعر ها چوپانند، آن هم دروغگو...
گفتم: همین است که باردار شده... دنیا آنقدر یاغیست که بدون دارو و دوا سالمت نمیگذارد!... راستی شعر گرم میخوری؟
گفت: با نوازش ... با فندوق...
گفتم: شور و شیرین... مثل بالشِ دیشب...
پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل
قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد
بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه
رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت
دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه
میکنی؟
پیرزن اشکهایش را
پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام…