ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار میتوانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرندهای را که عاشقش بود! نهنگ من همینطور بین آسمان و دریا خشکش زده بود. نه میفتاد توی آب و نه از سنگینی می توانست بالاتر برود.
گاهی دلم از خودم میگیره - گاهی از بقیه - گاهی از فاصله !
گاهی دلم از مدل دوست داشتن آدمها میگیره - گاهی از مدلی که خودم آدمها رو دوست دارم !
گاهی دلم میخواد همه چیز در چنگم بود ... گاهی از همه چیز خسته میشم !
گاهی دلم میخواد زمین از حرکت می ایستاد - گاهی دلم میخواد زمان زود می گذشت !
گاهی دلم میخواد سفره دلم رو باز کنم - گاهی پشیمونم که چرا باز کردم !
گاهی دلم میخواد سفر کنم - گاهی خستم از این همه سفر که تو زندگیم بوده !
گاهی دلم میخواد بچه می موندم - گاهی از اینکه بچه فرض بشم دلم میگیره !
گاهی دلم میگیره از آدمهای بی احساس و سرد - گاهی از خودم به خاطر احساسی بودنم !
گاهی دلم میگیره از حقیقتی که تو آینه نهفته - گاهی دلم میگیره از هر چی آینه س !
و گاهی من می مونم و این گاه های گاه و بی گاه من که تا کجا و تا به کی منو بهم میریزن - سردرگم میکنن - آشفته میکنن و خسته ..... !
عدد بده !
عدد ، عدد بده !
عدد ، عدد ، عدد بده !
این قرار عاشقانه را عدد بده
این شور و حال عارفانه را ، عدد بده
ببین چگونه جان مشوش است ، عدد بده
ببین شهید شد برادرت ، عدد بده
ببین که نیستی عدد ، نود بده
ز صد گذر ، گذر ، گذر !!!
ببین ، ببین ، ببین ، ببین
دلت به انتظار چشمهاست ،عدد بده
ببین جهان چگونه کرده است راست ، عدد بده
ببین احاطه کرده است عدد ، فکر خلق را ، عدد بده
عدد ، عدد ، عدد ، عدد ، عدد ، عدد بده !
عدد ، عدد ، عدد ، عدد ، عدد بده !
عدد ، عدد ، عدد ، عدد بده !
عدد ، عدد ، عدد بده !
عدد ، عدد بده !
عدد بده !
زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید: زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟
زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!
ابراهیم (با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم.
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد بسیار عصبانی شد و دختر کوچکش را تنبیه کرد.
دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد. و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست و دخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است. با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید و جعبه را از او گرفت و باز کرد.
اما متوجه شد که جعبه خالیست. دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد . اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت : من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
مرد دوباره شرمنده شد و میگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هر وقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد.
با این همه اما اصلاً نه تو ، نه من! از خوبی تو بود |
|
| |
|