شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

ای کاش امروز ...

امروز خیلی دلم می خواد یه چیزی بنویسم اما نمی دونم چی ؟

چرا حالا تنهاییم  اینقدر بزرگه؟

آیا کسی پیدا میشه تا تنهاییم و باهاش قسمت کنم؟

کاش یه بار به جای جشن عاطفه ها جشن تنهایی پر کنی برگزار میشد.

یه روزی هم دلم می خواست به جای اینهمه وام ازدواج و مسکن .وام مکالمه تلفنی می پرداختند

اصلا هیچ کس به فکر جوونها نیست . 

اما اگر ارزش ها پایمال نمی شد !

                  

درد دوست داشتن...

یا کسی رو برای دوست داشتن ؛ نداشتن... هر دو درد است...

درد من هر دو ........!

تو مرا ببخش

چقدر دروغ گفتن آسونه
با وجدان هم میشه کنا ر اومد باها ش خشکه حسا ب می کنم
تن دادن به شیوه مرسوم آدم ها:
در کما ل خونسردی صادقانه دروغ گفتن

به چه قیمتی؟
به قیمت از دست دادن اعتماد
اعتماد دیگر چیست
خیلی وقته دم کوزه گذاشتمش فقط مانده آبش را بخورم
تن دادن به شیوه مرسوم آدم ها:
تو به من اعتماد نداری من هم به تو
به درک!!!
نمی دانم هنوز باور ندارم
من دروغ گفتن را دوست ندارم اما مجبورم
تن دادن به شیوه مرسوم آدم ها:
هم رنگ جماعت شو

نه!
با وجدان نمی شود خشکه حساب کرد
تن ندادن به شیوه مرسوم آدم ها:
دچار وجدان درد شدم

اما همیشه نمی توان حقیقت را گفت
تو مرا ببخش

غم نان اگر بگذارد ...

کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود....
 
کاش منی نبود ؛
تویی نبود ؛
عشقی نبود ؛
سینه و سوز و گدازی نبود ؛
کاش مریم دختر همسایه نبود ؛
کاشکی امیری هم توی اوون کوچه نبود ؛
کاش...
 
کاش خونشون روبروی خونه ما نبود...
کاشکی مادرش خاله ام نبود...
کاش پدر پولدارش عمویم نبود...
ای کاش...
 
چی می شد اگه مریم خواهرم بود ؛ اونوقت پدرش میشد پدر من !
من هم می شدم یه بچه پولدار !!!
غم نان اگر بگذارد ...

ای کاش...

کاش هفته ؛ چهارشنبه و جمعه نداشت... !!!

دریای شورانگیز چشمانت!



دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
.....
(مرحوم حسین منزوی)

 ----------------------------- 

آتش زدی بر عود ما

نظاره کن بر دود ما!

 -----------------------------

هی فلانی!

زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک!

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی!

من گمانم زندگی باید همین باشد!

شمع هایی که نذر تو بود...

شنیده بودم اگر در خواب ببینی که علم دنبالت میکند بدان نذرت را ادا نکرده ای،آخرین باری که نذر کرده ای را به خاطر داری؟داشتی می رفتی  مشهد نذر کرده بودی توی صحن گوهر شاد  دو تا شمع رو شن کنی.......اما یادت نیست این دو شمع نذر چه بوده!!!!!!!... فقط به خاطر داری که تند تند تا را آهن دویده  بودی تا  از قطار  جا نمانی تا  خود مشهد خوابیدی  میخواستی شب را  تو صحن  بیدار  بمانی  نفس  نفس  زنان  رسیدی  جلوی  در حرم ،برف  می آمد  همه  صحن  یخ  بسته بود،مثل همیشه نرسیده بغض کرده بودی......ساکت  را بغل کردی و دویدی طبقه  پایین آن جا  را خیلی دوست داشتی احساس  میکردی  آن جا  به امام رضا نزدیکتری ، چون نذر  داشتی میخواستی  یاد همه آدمهایی  که میشناسی  باشی و  برایشان  دعا کنی خوشحال بودی  از این که  به یاد  خیلی ها بودی  و خیلی ها به یادت افتاده بودند.. به خودت آمدی ساعت ۷ صبح بود تو یایستگاه را آهن بودی به محض این که توی کوپه روی تخت دراز کشیدی خوابت برد و خواب دیدی  یک  علم دنبالت میکند توی همان کوچه های مشهد به دنبالت میدوید از خواب پریدی به یاد دو تا شمعی  افتادی که نذر کرده بودی توی  صحن گوهر شاد  روشن کنی .. حالا کارت شده این که هر شب همین خواب را ببینی ....تو حتی  به خاطر نداری آن دو شمع نذر چه بود!!...

گذشت ...

ده ثانیه تا انتها، پایونی بی سر و صدا
بی خبر از هر شب و روز، من و یه شمع نیمه سوز
یکی گذشت از ثانیه ،نه تای دیگه باقیه
ای کاش تو لحظه ای که رفت میدیدمش یه بار دیگه
اون دور بود و تو حسرتش ثانیه ها که می گذشت
ای کاش تو این یک ثانیه می بودنش نمیگذشت
ساعت میگه دو ثانیه، هشت تای دیگه باقی
یه عمر نشستم منتظر کی میگه اینا بازیه
فقیر بودن جرم منه، عاشق بودن تنها گناه
یه عمری چشم به در بودم این و خرابم چشم به راه
ساعت بازم بهم میگه سه ثانیه رفته دیگه خبر داری چه زود گذشت مونده فقط هفت ثانیه
هی با خودم گفتم میاد امیدت و ندی به باد داد
داد میزدم پس کی میاد کسی جوابم و نداد
من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه ثانیه
ثانیه پشت سر هم رفتن تا شیش شد هفت و هشت
لحظه تو گوشام داد میزد هشت ثانیه ازت گذشت
من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه، هنوز نشستم منتظر چشم امیدم ساقی
آی ای خنک باد سحر واسش ببر تو این خبر
بگو که من تا آخرین خیره بودن چشام به در
ثانیه نه هم که رفت مونده فقط یک ثانیه سرت سلامت نازنین از من یه لحظه باقیه
قسمت نشد ببینمت شاید که لایق نبودم
منتظرت موندم یه وقت نگی که عاشق نبودم
ثانیه ده گل یاس راحت شدم دیگه خلاص
زاد شدم بیام پیشت بی واهمه چه بی هراس
قشنگترین ثانیه هام این ده تا بود که زود گذشت
رویای شیرین بود و بس
چون با خیال ، چون با خیال
تو گذشت

نفرین به گل کینه !

نفرین به گل کینه
این شوم بد آیینه
پایان وفا اینه
پایان وفا اینه
نفرین به گل کینه

نفرین به گل کینه
بی مسلک و بی دینه
تو باغچه خوشحالی
تنها گل غمگینه
نفرین به گل کینه

باید بار سفر بست
به هیچستان غمینه
باید از این گذر رفت
مزارآباد همینه
تو فصل کوچه احساس
طلا بوی شرافت
نمونده عاطفه انگار
عجب از این رفاقت
باید بار سفر بست
باید بار سفر بست

تو این نا مردمی ها
چه مردونه نشستی
دل و از کی گرفتیم
به کی دل رو ببستیم
به این بنبست افکار
چه زجر آور رسیدیم
زبام رب ایثار
چه ننگ آور پریدیم
باید بار سفر بست
باید بار سفر بست

از اون که خون لیلی
تو هر ذره تنش بود
وفاداری مرامش
نجابت مسلکش بود
به اون که شرم عزلو
فقط تو قصه هاش بود
صفای عهد بام
یه حرف پوچ براش بود
چه ساده دل رو دادی
چه مشکل ما گسستی

باید بار سفر بست
به هیچستان غمینه
باید از این گذر رفت
مزارآباد همینه
مزارآباد همینه

چشم‌هایت راست می گویند...

یا لطیف

چشم‌هایت راست می گویند
آنگاه که در آنها قفسی می‌بینم
که کبوتری عاشق را در آن
به بند کشیده اند
و به دهانش برگ زیِتونی سبز،
و من احساس می کنم هیچ‌گاه
اینچنین در بند قفسی نبوده ام

چشم هایت راست می گویند
آنگاه که اشک در آنها حلقه می زند
و نمی توانی دردت را فریاد کنی
و بغض گلویت را آرام،آرام می‌فشارد
و من فکر می کنم هیچ گاه
اینگونه اسیر بیهودگی نبوده‌ام

چشم هایت راست می گویند
آنگاه که مرا در آنها به بند می‌کشی
شوق را نثارم می کنی و شادی را
و لبخند می زنی
و من یقین دارم هیچ گاه
این‌گونه در دام شادی نبوده ام

شاد باشید