تو را دوست دارم چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد
تو را دوست دارم
چون لحظه ی شوق، شبهه ، انتظار و نگرانی
در گشودن بسته ی بزرگی
که نمی دانی در آن چیست
تو را دوست دارم
چون سفر نخستین با هواپیما
بر فراز اقیانوس
چون غوغای درونم
لرزش دل و دستم
در آستانه ی دیداری نزدیک
تو را دوست دارم چون گفتن«شکر خدا زنده ام».
شعر: ناظم حکمت
روزی مریدان در چشم شیخ زل زدند . شیخ زل
زد .مریدان زل زدند . شیخ زل زد . مریدان
زل زدند .
ناگها شیخ فرمود : پخخخخخخخخ
پس مریدان جامه ها بدریدند . نعره ها زدندی، خشتک ها دریدندی و سر به بیابان
گذاشتندی!
دل است دیگر
خون / رگ / غم
منطق ندارد
فلسفه نمی فهمدمن حرف تو را نگفته فهمیدم و تو...
با این همه غم همیشه خندیدم و تو...
با اینکه از این گناه می ترسیدم
از شاخه برات سیب را چیدم و تو... !
و حالا...
پس می زندم خدا! همان دستی که...
باور کنم؟ این تویی؟! خودت هستی که...؟
انگار برام راه برگشتی نیست
حالا منم و کوچه ی بنبستی که...
زندگی این چند روزهام در این ترانهی رضا یزدانی خلاصه شده...
فعلا حرف دیگری ندارم جز همین. همهی حرفهایم را این شخصیت دوست داشتنیام زده. در یک ترانهی عاشقانه!
"اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه / بیخیال بدبیاری زندهباد این عاشقانه"
همین الان یک اتفاق ساده، ولی عجیب برایم افتاد که شگفت مرا به فکر وا داشته...الان که دارم این نبشته را تایپ میکنم، علامت تعجب کیبوردم خراب شده. شاید دیگر نتوانم تعجب کنم...شاید دیگر دلیلی برای تعجب نباشد...شاید دیگر چیز عجیبی هم نباشد...هر چند هنوز علامت سوال کیبوردم خوب کار میکند...و این آغاز آگاهی است. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟