شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

داستان پیرمرد

داستان پیرمرد



پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود

پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند

پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالک گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند

سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند

پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک گفت : ندانم

پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم

سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم

پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی

سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم

پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد

سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند

سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند

پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری

سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم

پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند

پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد

سالک روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت

سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالک گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی

سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد

پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود

سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم

پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای

سالک گفت : آری

پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است

سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود

پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک گفت : همان کنم که تو گویی

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس

سالک گفت : چرا ؟

مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند

سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند



مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن



سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟



سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت



پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی