چند تا ستاره باید شمُرد ...
تا به رویای « تو » رسید ؟
دیدی بغض امیر هم ترکید ... پس نگو همه آدما دل سنگند !!!
روزی روزگاری ، توی ایران ما ، یه دختر خوبی بود. این دختر یک دوست پسر داشت. این پسر عاشق دختره بود. دختره همیشه می گفت اگه من چشم داشتم همیشه با اون می موندم. بالاخره یه روز یکی پیدا می شه و بهش چشم می ده. دختره وقتی چشم هاش رو باز می کنه می بینه دوست پسرش کوره . می ذاره می ره می گه من دیگه تو رو نمی خوام. پسره با ناراحتی می ره و یه لبخند تلخ می زنه و می گه : مراقب چشم های من باش !
چه فرقی می کند باران بیاید یا نه؟ چه فرقی می کند خاک کوچه گل شود و قدمهای من را شمرده شمرده پی زمین سفت بگرداند؟ اصلا چه فرقی می کند آسمان چه می کند؟ مهم اینست که تو باشی. آسمان باشد. ماه باشد. بتابی. ببارد. بر من ! بر من !
امشب با خودتم خدا !
آیا واقعا همین طوره؟
این جریمهی آدم بودنه؟
والذین کفروا اولیاهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النارهم فیها خالدون!
پس تکلیف من چی میشه؟
امشب برای اولین بار دعا کردم ایکاش آدم نبودم.... یا به آرزوم می رسیدم. به یک قصه ؛ به یک قصه گو ؛ به یک نوازشگر روح !
حوا نیز می توانست نبیند ... اما دید !
می توانست هیچ نپرسد... اما پرسید !
می توانست عبور کند از درخت سیب ؛
اما ...........!
من پسر خلف اویم ....
*********************************
اوارگی بهای سیب چیده نبود ،
آوارگی ؛ کیفر جسارت حوا بود ..................
حال من به جسارت عشق تو را بر خود برگزیدم...
شهرزاد من !