شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

؟!!

 

 

چند تا ستاره باید شمُرد ...

                 تا به رویای « تو » رسید ؟

 

دیدی بغض امیر هم ترکید ... پس نگو همه آدما دل سنگند !!!

قصه چهارشنبه !

روزی روزگاری ، توی ایران ما ، یه دختر خوبی بود. این دختر یک دوست پسر داشت. این پسر عاشق دختره بود. دختره همیشه می گفت اگه من چشم داشتم همیشه با اون می موندم. بالاخره یه روز یکی پیدا می شه و بهش چشم می ده. دختره وقتی چشم هاش رو باز می کنه می بینه دوست پسرش کوره . می ذاره می ره می گه من دیگه تو رو نمی خوام. پسره با ناراحتی می ره  و یه لبخند تلخ می زنه و می گه : مراقب چشم های من باش !

دخترک سیب فروش



چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.

در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حبه یاد اون سیب هایرکت هواپیما نزدیک می شود که این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، به یکباره به سمت فرودگاه هجوم بیاورند. در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمینال فرودگاه رد شوند، پای یکی از آنان از روی بی دقتی به پایه میز دکه ای اصابت کرد و سیب های روی آن، زمین می ریزد . مسافران همه بی تفاوت از این مسئله خود را به هواپیما می رسانند و در جای خود می نشینند و نفس راحتی می کشند که می توانند به خانواده خود برسند.

اما یک نفر از آنان می ایستد و نظاره گر صحنه می شود. او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی می کند و به دخترک سیب فروش کمک می کند که سیبها را جمع کند ، آخر آن دخترک کور بود و این کار برایش سخت.

آن مرد در حین جمع آوری سیبها متوجه می شود بعضی از سیبها له شدند و بعضی ها کثیف پس 10 دلار به دخترک می دهد و می گوید این هم خسارت سیب هائی که من و دوستانم آنها را خراب کردیم و امیدوارم ناراحتتان نکرده باشیم

مرد ایستاد و با گامهای بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک کرد در این هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در میان جمعیت رو به او کرد و گفت: ببینم، نکند شما حضرت عیسی هستید؟

مرد مات و متحیر در جای خود میخکوب ماند.

حرف حساب !

چه فرقی می کند باران بیاید یا نه؟ چه فرقی می کند خاک کوچه گل شود و قدمهای من را شمرده شمرده پی زمین سفت بگرداند؟ اصلا چه فرقی می کند آسمان چه می کند؟ مهم اینست که تو باشی. آسمان باشد. ماه باشد. بتابی. ببارد. بر من ! بر من !

 

امشب با خودتم خدا !

آیا واقعا همین طوره؟

این جریمه‌ی آدم بودنه؟

والذین کفروا اولیاهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النارهم فیها خالدون!

پس تکلیف من چی میشه؟
امشب برای اولین بار دعا کردم ایکاش آدم نبودم.... یا به آرزوم می رسیدم. به یک قصه ؛ به یک قصه گو ؛ به یک نوازشگر روح !

جسارت

حوا نیز می توانست نبیند ...  اما دید !

 

می توانست هیچ نپرسد...  اما پرسید !

 

می توانست عبور کند از درخت سیب ؛

 

اما ...........!

 

من پسر خلف اویم ....

 

 

*********************************

 

اوارگی بهای سیب چیده نبود ،

 

آوارگی ؛ کیفر جسارت حوا بود ..................

 

 

حال من به جسارت عشق تو را بر خود برگزیدم... 

 

شهرزاد من !