شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

هاتف میگه :

چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی؟

که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا

ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین

همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که"هاتف" از برش این زمان، روی از ملامت بی کران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟

دیوونه ...

برای درد غریبی ، دوا شدن سخت است

میان مردم کافر ، خدا شدن سخت است

میان این همه سقراط پوچ و خیالی ...

برای حل معما ، چرا شدن سخت است 

 

اون با من ... !

به نجوایی صدایم کن ...

بدان آغوش من باز است ...

برای درک آغوشم شروع کن ...

یک قدم با تو ...

تمام گام های مانده اش با من ...