شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

؟!!

چرا انگشتانت را اینچنین محکم درون گوشهایت فرو برده ای؟

از من که صدایی نمانده است جز یک نگاه!

گذشت...............

سلام

خوبی ؟ من هم از احوال پرسیهای تو خوبم ... !!!

راستی امروز اومدم همون جایی که بار اول همدیگر رو دیدیم

تو نگاه کردی منم نگاه...

دوتامون به هم نگاه می کردیم و بعد هم هیچی نمی شد !

من می رفتم و تو می رفتی !

ولی تو اون نگاهامون شاید هزار حرفه نگفته بود

ولی از اون چهارشنبه آخر سال الان 4 سال گذشته

و من موندم با یه قصه تلخ

غصه دیدنت با دیگری...

درون سینه خدا بیایید

 

صدای خش خش گلویم برگهای پاییزی روحم را می لرزاند ...... خود را به هر مشقتی که هست به پشت بام می رسانم تمام استخوان های تنم می سوزد . انگشتم را دراز می کنم و به آن سیاهی تو خالی دست می زنم ........  حالا می فهمم منظور از سینه خدا که کتاب مقدس می گفت : چیست ؟!

 می اندیشم چگونه می شود به سینه خدا راه یافت . با این نفس هایی که به هر زحمتی که شده خود را بالا می کشند. سرفه ای دیگر و چشمانم را می بندم و از ته دل سوزشی عجیب حس می کنم . گرهی در گلویم بسته شده که بعد از گریه های طولانی با هیچ بغضی باز نمی شود . نگفته بودی زندگی شوخی بردار نیست .  و نمی شود به کسی که تمام زندگی اش هستی بگویی من زندگی را زیر قیمت پس می دهم ......... نگفتی تو چگونه توانستی ؟

به سکوت گوش می دهم ، سکوت همیشه صدای تو بود.

 باد مثل دست مردی که هرگز به موهایم نرسید از لابلای موهایم می گذرد بی آنکه حس کند بوی نذرهای قبول نشده من را به خود گرفته .

پایین را نگاه می کنم در این همه ارتفاع چه می کنم؟ می توانم دستم را رها کنم و بعد از پروازی کوتاه سقوط کنم و بعد حتماً جزیی از آن سیاهی بی انتها می شوم که همه آبی می بینندش . افکارم را جمع می کنم و به چشمان تو می نگرم به آن سیاهی عمیق که همیشه وقتی عکس ام آنجا می افتاد خیس می شد، و ترجیح می دهم برگردم !

 

 

آیا خداوند فراموشمان کرده ؟

کوهنوردی می خواست به قله بلندی صعود کند پس از سالها تمرین و آمادگی، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند شکوه و عظمت پیروزی را پیش روی خود آورد و تصمیم گرفت صعود را به تنهائی انجام دهد . او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها . پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود
پایش لیز خورد و با سرعت هر جه تمام تر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می آورد . داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد . در آن لحظات سنگین سکوت که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:
خدایا کمک کن !
ناگهان ندائی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- نجاتم بده خدای من !
واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم ؟
- البته ! تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی
پس آن طناب دور کمرت را ببر !
و بعد سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت . اما مرد تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور کمرش شود . روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت ...
من و شما چی؟ چقدر تا حالا به طنابی در تاریکی چسبیدیم به خیال نجات ؟
تا حالا چقدر حس کردیم که خداوند فراموشمان کرده ؟
یک بار امتحان کنیم ، بیائید طناب رو رها کنیم ......

 

به نقل از وبلاگ آقای سلیمی

گنه ازجانب مانیست اگرمجنونیم /گردش چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم

 

عقل پرسید: که دشوارتر از مردن چیست؟

                                                 عشق فرمود: فراق از همه دشوارتر است

 

مهدی جان ! ای مولای من!

همیشه برای آمدنت نگاهمان را از سقف آبی آسمان آویخته ایم.

جمعه های نورو استغاثه و سرشار از انتظار...

مولا به دست های خالی ما نگاه کن! به تنهایی ما بنگر.

لغزش و گناهانمان را به رخمان نکش. دوستت داریم و برای ظهورت دعا می کنیم.

 

به راستی اگر ما می دانستیم در فراق چه کسی به سر می بریم دیگر حتی یک لحظه هم توان زندگی وزنده ماندن را نداشتیم.

مولایمان آن کسی که خدا می فرماید هر چیزی از من می خواهید مرا به امام زمانتان قسم دهید در غربت و تنهایی و بی کسی به سر می برد وآنوقت ما ...

 

جاده ها خود را آماده می کنند برای قدم های استوارتو و فرشی از زیارت السلام علیک یا اباصالح بر خود می گسترانند.

تو که می آیی سنگها غزل می خوانند و نگاهشان معنا می گیرد.

تو که می آیی بر آسمان تاریک دلها می تابی و روشنی را به شب های تاریک هدیه می کنی.

و دل های شکسته را با مهربانی پیوند می زنی..

تو اگر بیایی کویر معنا نخواهد داشت. همه جا سبز سبز است.

اگر که تو بیایی......

نیست سری کز تو پرآشوب نیست

                                       این همه هم خوب شدن خوب نیست!

 

ای عزیز دل ها!

می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان

                                            تا صد هزار بار بمیرم برای تو

 

و اما دنیا...

دنیا به کاهی نمی ارزد...

به قبرستان گذر کردم صباحی                شنیدم ناله و افغان وآهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت             که این دنیا نمی ارزد به کاهی

 

و به تعبیر مولای متقیان علی (ع):

چه ارزشی دارد خانه ای که پایه های آن در حال فروریختن و عمر آن چون زادو توشه پایان می پذیرد؟

و چه لذتی دارد زندگانی که چونان مدت سفر به آخر میرسد.

 

البته لازم به تذکر است که دنیا پرستی غیر از استفاده صحیح از دنیا به سود آخرت است.

زیرا با همین دنیا می توان به مقامات عالی دنیایی و آخرتی رسید.مانند حضرت سلیمان پیغمبر(ع) که هم سلطان بود هم پیامبر.

وبه قول شاعر: نامی از خویشتن در جهان بگذار       زندگی از برای مردن نیست

ودر آخر:

پیامبر اکرم(ص) می فرماید:دنیا پایان نمی پذیرد مگر آنکه مردی از اهلبیت من به نام مهدی بر امتم حکومت کند.

در پناه امام عصر

                        

روزمرگی...

طلوع خورشید . روزی دیگر آغاز

 

ادامۀ سرنوشت...

بی هدف ، بی امید ، پوچی در بالای سرم

کثیف مثل لجن

رها مثل یک پرنده

دقایق می گذرند. تغییری نمی بینم

ادامۀ سرنوشت...

زندگی راهی سخت

زندگی کسل کننده

زندگی قوانین کثیف

زندگی دروغگـــــــو

با همۀ اینها

ادامۀ سرنوشت...

غوطه ورم در گناه و هوس

غلطت می خورم در سیاهی

غرق در دنیایی تاریک

گناهان...مرا می پوشانند

چرانوری نیست ؟

ادامۀ سرنوشت...

حسی تازه . تغییری همیشگی

عزراییل در نزدیکیست

مرا در بر بگیــــــــــر

صورت خندان مرگ

ادامۀ سرنوشت...

بادهای تغییر ، افکار پست ،

پلیدی ، گناه ،

 درد ، درهم شکستن ،

 رنج ، نفرت ،

 خون ، مــرگ ....

 

غروب خورشید . روزی دیگر پایان

.

.

.

.

 

تسلیت

    بار دیگر وحشیانه حریم حرممان لگدمال شد زیر پای کفر ...

    وای مـن ...

    وای بر تو ...

    بار دیگر پاره پاره های حرمتمان دست به دست ...

    تسلیت بر من ...

    تسلیت بر تـو  ...

    حرم عشقمان در زیر تلی از خاک ...

    اشک بر من ...

    اشک بر تـو  ...

  

    آقـایم ... تسلیت ...

حکایت من ... حکایت تو...

حکایت من ، حکایت شکستن و ریشه در خاکِ بی حاصل ِ فرداها کردن است. قصهء  من از دیروز تا دیروز است. و دیگر امروز را در دفتر ِ خالی از بیتهای ِ زندگی ، نمی بینم.
تو آمدی و بهار را در نگاه ِ خستهء من به تصویر کشیدی وگذشتی .و امروز در پاییز ِ دلگرفته و غمزده ام ، به دنبال بهار تو هستم. و می دانم با همین رویای فریبنده روزها را به انتها خواهم برد.

و تو را از فاصله ای دور نیایش می کنم و در شعرهای  مانده در خاکستر ِ آتش ِ عشقی ، باز زمزمه ات خواهم کرد. تو را که با ترانهء به تو اندیشیدن ، گرمای دقایق سرد و بی روح من خواهی بود. ...  تو که دستهایت را پناه ِ خویش می دانستم و شانه هایت را امن برای لحظه ای خوابِ  کودکانه ...

حکایت من ، حکایت سوختن بال پروانه ایست که از گرمای شمع جان می گرفت. و اِی کاش هنوز پروانه ام را در دل ِ آتش خود  می پروراندی !. تو هنوز پرواز پروانه را باور نداری که به چه شوقی به سوی تو پرواز می کرد. کاش تو هم پرواز می کردی و سر از پیلهء تردید بیرون می آوردی و با پرواز ، آرامش را به جان طبیعت هدیه می دادی و زیبایی را نثار ِ آسمان ِ خالی از پرواز ِ پروانه ها ...

حکایت من ، حکایت باران است که پیوسته می بارد و می شوید. باران ِ اشک من چشمهایم را برای دیدار دوبارهء نازنین ِ تو می شوید تا تو را آنگونه که می خواهم زیارت کنم و غبار ِ فراموشی تو را از اندیشه ام لحظه به لحظه پاک کند. و قداست باران را در دل ِ پاییزی ِ من چه کسی بهتر از آسمان پاییزی می داند ؟

حکایت من ، حکایت از تو گفتنها بود و هست. حکایت من ریخته در دامان ِ لحظه های بی تو بودن است. حکایت من را هر سحر صبای مهربان می خواند و تکرار می کند. و نمی دانم این حکایت تا کجا خوانده خواهد شد ؟ و تو در کجای  قصه ام حکایتی تازه در کتاب ِ زندگی خواهی نوشت !

حکایت من ، حکایتی پاییزیست که تا بهار ، راه صد سالهء غم را به جان بی رمق خویش خریده است . و می رود ... و می بارد ... و می خواند !