شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

سیم آخر، خط آخر

در این دنیای دلبستگی من چون نخ میان کلاف، کلافه و سرگردانم. آن قدر به این آدم های عجیب و روزگار تو در تو گره خورده ام که حالا سردرگمم. دنیای منِ کلافه تار است. من تار، تو پود شو. به خود ببافم. دلم گیر است. از کارم گره بگشا... حول خورشید حریمت بتابان من بی تاب را و بعد چون خیالت از نو ببافم...! دلم تار تار هم باشد باز پودش را از تو دارم.

 

تو صدایم می کنی، می خوانی ام که پیش آیم و جوابی بدهم تا کنارت جایم خالی نباشد. از رنگین کمان هفت خطِّ چشمانم می خوانی ام، امّا… امّا من همین چند سطرم، نه بیش تر. همین نوشته ی هفت خطّم. تو شاید در سکوت [ــَت] هزار بار بخوانی ام. بخوانی که کنارت باشم. گرچه می دانی نه من در راهم، نه جوابی و باز می خوانی ام. و من همچنان در کنارت همان جای خالی ام. [بدون هیچ کلمه ی مناسبی!] منتظرم نباش. آخر همین خط به سیم آخر زده ام، رفته ام. آن قدر که حالا آخر خطّم… 


 

 

پ.ن.1 : از این سکو که بگذرم این سکو…ن و سکو…ت بى دلیل نیست. چند قدمى دیگر طوفانم.

پ.ن.2 : من اهل آن قبیله ى از یاد رفته ام / سال ها را بدون تو بر باد رفته ام

پ.ن.3 : درگیرم با خودم! کاش درگیر بشیم، هر دوتامون با عشق...

پ.ن.4 : من تنها عاشقش بودم یا من تنها عاشقش بودم؟!

پ.ن.5 : گاهى لبخندى، مرا به تو مى فروشد. گاهی

پ.ن.6 : هواى روشنم را از تو دارم.

نظرات 10 + ارسال نظر
شوهرجان جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:19 http://pws.blogsky.com

برف می بارد، بی وقفه...‏
این روزها
همه اش در من برف می بارد
آنقدر سنگین
که آدم برفی ها
در من امپراطوری راه انداخته اند
و من
حتی
جرأت ِ خندیدن به دماغ های هویجی شان را ندارم!
این روزها
زمستان تر از زمستانی ام که در آنم
و چهلچراغی از قندیل و بغض
آویزان کرده ام اینجا
درست بالای سر شومینه ای
که تو در آن هیزم نمی ریزی!

اوون تیکه دماغهای هویجی رو خوب اومدی!

ولی نفهمیدم که چرا شومینه خاموشه!!!

متشکرم از حضورتون

شوهرجان جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:25 http://pws.blogsky.com

صورت تو ،
ساعت من بود رعنا …
چند پلک میزدی ،
یک لبخند ، میگذشت …
و زمان ،
توالی لبخندهای تو بود …

ساعتی ست که به تماشای صورت توام... لبخند فراموش نشه...

مرسی

شوهرجان جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:28 http://pws.blogsky.com

راستش من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم . دست خودم نبود که با یک تشر رنگم می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید...!

... به او غبطه می خوردم . من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود . من با تصویری زندگی میکردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد...!

... ما ، علاوه بر صفحه ی شطرنج، در صفحه ی روزگار نیز با هم نبرد می کردیم . او مهره ای می راند به نیتی و من هم ، که وانمود می کردم نیتش را نفهمیدم ، به او هدیه ای می دادم زهراگین...!


همنوایی شبانه ارکستر چوبها / رضا قاسمی

متشکرم.

به نظرم جالب اومد. حتما کتابش رو تهیه میکنم و میخونم!

[ بدون نام ] جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:21

من در سکوتم هزاران بار تو را میخوانم!

من در سکوتم تو را میخوانم... بارها... نه بیشتر از بارها...بی آنکه پاسخی بشنوم...و کنارم همیشه جای تو خالیست... برای من تو همین چند خط نیستی! هفت خط هم نیستی... اما آخر خط! نمیدانم! شاید آخر خط باشی...و من بازهم در سکوتم تو را میخوانم! حتی اگر به سیم اخر بزنی... آخر خط تو ... آخر خط ما... اینجا نیست!

مرسی. قشنگ بود.

اسم و آدرستون؟

m.m جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 14:42 http://geblack.blogfa.com

سلام عسیسم
آپم منتظرتم
[:S042:

هان؟
چند سالتونه کوچولو؟!
ای آخر ادبیات...!!!

میام

فامیل جان شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:27

تکرار شده ام

تکرار...

در بی رحمی زمان

مثل سه نقطه آخر حرف هایت

که تمامی ندارند

و نقطه , نقطه سطر هایم را به بند می کشند

تو...

در کجای حادثه پنهانی

که رد اشک هایم رو نمی گیری

من

در انزوای سکوت

نبودنت را

باور کردم...

مثل سه نقطه آخر حرف های من؟!
باور کردی؟!
تکرار شدی؟!
وا...

ممنون. زیبا بود

آدرستون؟

فامیل جان شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:30

تاریکی بر تن عریان شهر می خرامد

مهتاب ،خیس و نمناک از گوشه ی چشم آسمان

بر زمین شب زده ، بی تاب می چکد

ترانه ای نشکفته ، بر زبانم ، می ماسد

و دستهای سرخ واژه ها ،بی محابا

گلوی مرا می فشارند

پاشویه ی ذهنم ،تهی از معنامی شود

نجوایی راز وار در گوشم مدام می پیچد :

“این نیز بگذرد ”

کاش بگذرد ….

……………………………………….

ودیگر هیچ !

این نیز بگذرد...می گذرد...مطمئن باش...قول میدم

آدرستون؟

فامیل جان(همون فامیل دور سابق) دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:08

سلام نوشته هام مخاطب خاصی نداشت
موفق باشید

فامیل جان از کدوم نوشته ها صحبت میکنی؟!
مگر مخاطب خاص هم اصلن داریم؟!

نورون دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:18 http://www.doktoratena.blogfa.com

خدای من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم
به جای اینکه با مشت به دهانم بزند
با انگشتان مهربانش نوازشم می کند و می گوید
میدانم جز من کسی نداری.
خوشحال میشم به منم سربزنی.یاعلی...

درسته که ما جز خدا کسی رو نداریم ولی تو هیچ وقت سر خدا فریاد نکش. خب؟!

میام

پریا چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 http://tiktazlove

سلام
من آپم بدو بیا پیشم
عزیزم

بعله ؟!

لطفا مخاطب شناسی کنید. با ادبیات درست دعوت کنید و حداقل آدرس وبتان را صحیح بگذارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد