دیشب تو را در خواب دیدم.. دست در دست هم دادیم.. و با یکدیگر به اوج آسمان رفتیم.. و تو بزرگترین ستاره راچیدی.. و روی موهایم گذاشتی.. ستاره ها به ما چشمک می زدند... و ابرها لبخند... و تو برایم آواز می خواندی... و در سیاهی شب چشمانت را دیدم.... که از شادی برق می زد.. آن شب.... تو با نگاه مهربانت... مرا به زندگی امیدوار کردی.... و مرا به دنیای آرزوهایم بردی؛ تمام آرزوهایم را دیدم.. چه آنها که دست یافتنی بودند .. و چه آنها که دست نیافتنی بودند... با لبخند به من گفتی:" به تمام آرزوهایت خواهی رسید" فقط باید بخواهی... با تعجب نگاهت کردم و گفتم: .. ولی.... این بار دستانت را روی شانه هایم گذاشتی و گفتی: ... به حرفم اطمینان کن؛ فقط همین!.
بازم یه جمعه ی دیگه با ندبه ی عشق به پایان رسید
بازم یه هفته انتظار تا طلوع خورشید جمعه
آقاپوسید قلبای شکستمون
میدونیم بنده های خوبی نیستیم
اما تورو به همون بزرگیت به نوای نای دل خستمون هم گوش بده و بیا
اللهم عجل لولیک الفرج......
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.
خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: خدایا، اگر من باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی!
عاشقی یعنی...
عاشقی یعنی که دل را باختن
هیچ کس را غیر از او نشناختن
گم شدن در آرزوهای محال
سوی رویاهای رنگین تاختن
با وفا یک عمر هم بستر شدن
خویش را ویران و او را ساختن
قید این دنیای فانی را زدن
از جهان فارغ، به او پرداختن
عاقبت تنها به جرم باختن
شرم کردن ، سر به زیر انداختن!