شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

باز هم تو



اصرار دارم این هیاهو مستمِر باشد / «تو» در ضمیر حاضر «من» مستتر باشد

«تو» یک زن زیباست با پیراهن قرمز / «تو» می تواند تا همیشه منتظر باشد

اصرار دارم «تو» بخندد، «تو» بخنداند / حتی اگر «من» بغض هایش منفجر باشد

اصرار دارم «تو» بگویم، «تو» بگویم، «تو» / «تو» می تواند در تویِ «تو» منحصر باشد

تا سر درآرد از چه ها می گویمِ این شعر / خواننده باید بیشتر از «من» مصر باشد

می شد «تو» را در بی تویی های «تو» بنویسم / ترسیدم اما شعر از «من» منزجر باشد.

 

پ.ن.1 : هر انسانی عطری خاص دارد. جز تو که مثل بقیه هستی...

پ.ن.2 : امسالْ بهار، هفت‌سینِ‌مان کامل نیست.سیبِ سُرخِ گونه‌هات را کم دارد!

پ.ن.3 : بیا به هم دروغ بگوییم! من بگویم: بهار شده ، تو باور کنی، بیایی!

پ.ن.4 : سازت را با بهار کوک کن. مرا با چشم‌هات!

پ.ن.5 : تداعی نشو  این‌قدر؛ در این همه خیابان ، در این همه آدم...

پ.ن.6 : زیبایی تو، سینی چای را برمی‌گرداند!


نظرات 4 + ارسال نظر
شوهرجان شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 http://pws.blogsky.com

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است


گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

چقدر این غزل حرف داشت برای گفتن...

ممنونم که باز هم به وبلاگت سر میزنی.

شوهرجان شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 http://pws.blogsky.com

از تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش
من به تو خو گرفتم بیا کنار من باش

بعله...؟ چشمم روشن... بفرما جای بخور!

شوهرجان شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:25 http://pws.blogsky.com

حالم خوب ِ خوب است

اصـــــــــلا هم دلم برایت تنگ نشده

حتی به تـــــــــ♥ــــــــو فکر هم نمیکنم

باران هم تو را دیگر به یاد من نمی آورد

مثل همین حالا که میبارد

لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی
.
.
.

چترت را فراموش نکن !

لباس گرم را هم...

معلومه که اصلن به من توجه نداری!

دم خروس رو باور کنم یا قسمحضرت عباس ت رو؟!

ولی در کل قشنگ بود. آفرین.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 18:57

بیا... دیگر دروغ نمی گویم...این بار واقعا بهار شده... باور کن...بیا !

واقعا ؟!

یعنی حالا بهار شده ؟ یعنی میشه... یعنی خدا جون همه چی زنده میشه ؟!

با بهار برای من فقط یک بغض و جای خالی یک نفر پر رنگ تر میشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد