شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

قند تو دلم آب شد ولی...


تمام قندهای توی دلم را آب کردم برای تو

تویی که چایت را همیشه تلخ می خوری  . . .


پخخخخخخخخ

روزی مریدان در چشم شیخ زل زدند . شیخ زل زد .مریدان زل زدند . شیخ زل زد . مریدان زل زدند .
ناگها شیخ فرمود : پخخخخخخخخ
پس مریدان جامه ها بدریدند . نعره ها زدندی، خشتک ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی
!

نفسم یاس


من و دل همنفسیم با نفس خیال تو


نفسم ، همنفسم ، هر نفسم فدای تو

 

 

...کاش بفهمی

دل است دیگر
خون / رگ / غم

منطق ندارد

فلسفه نمی فهمد
توضیح نمی دهد 
توجیه نمی شود
دعوایش نکن، شکستنی است.

مرامش طپیدن برای چشمان توست

همینم که میبینی! بی حاشیه...بی حرف

من حرف تو را نگفته فهمیدم و تو...

با این همه غم همیشه خندیدم و تو...

 با اینکه از این گناه می ترسیدم

 از شاخه برات سیب را چیدم و تو... !

و حالا...

 پس می زندم خدا! همان دستی که...

 باور کنم؟ این تویی؟! خودت هستی که...؟

 انگار برام راه برگشتی نیست

حالا منم و کوچه ی بنبستی که...

بیچاره ؟!


بیچاره فرهاد...نانوا هم جوش شیرین میزند!!


حتی اسم من فرهاد هم نیست ؟!!


low battery


خب گاهی آدم احتیاج داره که شارژ شه.. این شارژر من رو ندیدید؟

تو...اما...حق نداری!

خورشید حق دارد....

خروس حق دارد.....

ساعت حق دارد.......

یک روز تا ظهر بخوابد.....تو...اما...حق نداری بوسه ی صبحگاهی مرا فراموش کنی...و مرا بی عطر یاس و لبخند به اداره بفرستی....

 

پ.ن:یاس دختر عزیزم می باشد.

روزی دیگر بمیر

زندگی این چند روزه‌ام در این ترانه‌ی رضا یزدانی خلاصه شده...

فعلا حرف دیگری ندارم جز همین. همه‌ی حرفهایم را این شخصیت دوست داشتنی‌ام زده. در یک ترانه‌ی عاشقانه!

"اگه عاشقت نبودم پا نمی‌داد این ترانه /  بی‌خیال بدبیاری زنده‌باد این عاشقانه"

همین الان یک اتفاق ساده، ولی عجیب برایم افتاد که شگفت مرا به فکر وا داشته...الان که دارم این نبشته را تایپ می‌کنم، علامت تعجب کیبوردم خراب شده. شاید دیگر نتوانم تعجب کنم...شاید دیگر دلیلی برای تعجب نباشد...شاید دیگر چیز عجیبی هم نباشد...هر چند هنوز علامت سوال کیبوردم خوب کار می‌کند...و این آغاز آگاهی است. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شعر و فندوق...

گفت : شعر را باید شیرین خورد...

گفتم: من اما شور دوست دارمش.. شور و خیس... درست مثل بالشِ دیشب...

گفت: دیده ای؟! گاهی شعر را آنقدر میزنند که ور می آید... پف میکند توی گلو... حلق را میبندد. آن وقت نوازش میخواهد برای هضم...

گفتم: من اما دیشب ، شعر را قورت دادم. مثل قرص، قبل خواب... اینجور شعرها، ضد بارداریست... بارِ درد را بر میدارد از دلت... دیگر سنگین نمیشوی... اما طعم ندارند!

گفت: فلانی شعر دوست ندارد... میگوید شاعر ها چوپانند، آن هم دروغگو...

گفتم: همین است که باردار شده... دنیا آنقدر یاغیست که بدون دارو و دوا سالمت نمیگذارد!... راستی شعر گرم میخوری؟

گفت: با نوازش ... با فندوق...

گفتم: شور و شیرین... مثل بالشِ دیشب...