آخرین شعر مرا چشم تو تعبیر نکرد
مردنم در دل ویرانه، تو را سیر نکرد
من اگر منتظر بودم وتنها ماندم
مرگ در بستر بیماری من دیر نکرد
ای که احساس مرا بردی و آهو صفتی
کم بگو خواستم وحیله تقدیر نکرد
خواستم عاشق بی قید تو باشم آری
دست تقدیر به گیسوی تو زنجیر نکرد
چشم بد بود که اینگونه جدائی افتاد
شاید از پیش تو را عشق نمکگیر نکرد
زندگی حسرت دیدار وغم یاد تو بود
عمر جز داغ تو این گونه مرا پیر نکرد
پ.ن.1: دلم اگر برای تو تنگ می شود …ببخش ! روزم اینگونه قشنگ می شود
پ.ن.2: این بهار تنها بهانه اش، یادآوری سبزی چشمان توست...
پ.ن.3: من شاعر نیستم، فقط گاهی از شعر چشمان تو، چند مصرعی بی ذکر منبع می نویسم .
آغوش پرتقالی لحظاتت پر از "تو"...
آرامشت مدام باد، با "او"...!
ممنونم از این آرزوی قشنگت مهربون. چه قشنگ واژه ها رو به رقص وا می داری.اینها بهانه نیستند...اینها نشانه نیستند...اینها خود ِخود ِ عشقند...عشق یعنی همین...عشق خیلی ساده متولد می شود، خیلی زیبا پا به پای لحظه هایت جان می گیرد و هرگز نمی میرد. مثل تو :)
عاشقانه هات مستدام، زیر نگاهش!
بیست، با مهر صد آفرین.