سایه ای بود و پناهی بود و نیست
شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد
سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
" هست " ناگه " نیست" گردد در
نظر
باورم شد ، این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم!
می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
می برم در خاک مدفونش کنم
از حساب خویش بیرونش کنم
راست میگویم جز این منظور نیست
چشم شاعر از حواشی دور نیست
مثل من ده ها تن دیگر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه
منتظر تا بارشان خالی شود
نوبت نشخوار و نقالی شود
هر یکی همصحبتی پیدا کند
صحبت از هر جا به جز اینجا کند
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
خوش به حالت ، خوش به حالت ای مادر
شوق سفر نداشتی وقت گذر نذاشتی
من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
رفتی و توی قلبم یار تو جا گذاشتی
روی تموم حرفات یک دفعه پا گذاشتی
بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره
ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره
بی تو چه مونده با من جز یه صدای خسته
جز یه نگاه خاموش جز یه دل شکسته
بال و پرم بودی خبر نداشتی
تاج سرم بودی خبر نداشتی
سایه به سایه هر طرف که بودم
همسفرم بودی خبر نداشتی
پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم
گفتی رها شو اما من دیگه پر نداشتم
کوه غم و رو شونم دیدی و بر نداشتی
من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
elahi....
الهی...
هربار به تو فکر می کنم
چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد...
کافیست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد..
/
مادر... واژه ای آسمانی، مقدس ، مهربان ، کم !
سلام
وبلاگ تون فوق العاده زیباست .....
متشکرم از لطف شما
کار دنیا همین است و کار ما صبر
سایه ای بود و پناهی بود و نیست... و فقط صبر مانده برایم.
متشکرم از حضورتان