شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

من اینجام !

"کجایی" یک کلمه نیست ؛
خیلی معنی داره ،
گاهی ...
کجایی یعنی :
چی کار میکنی ؟
چرا نیستی ... !؟
دلم تنـــــــــــگ شده ...
دوســــــــــــــِت دارم ...


ایــنــ روزگــــار ... بی وجـــدان

گوشه نــدارد که یـکـــ گوشه اش بنشینمـــ
و نفسی تــازه کنمـــ ...
گــرد گــرد استـــ
این زمین..
ایــنــ روزگــــار ...


 


متاسفانه بعضی از آدم ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ... 


گفتم که اتمام حجت کرده باشم!


توی زندگیتون هیچ وقت با یک خـــــــــــــــــر درد دل نکنید




پ.ن.1: این جمله قصار از فامیل دور بوده و منظورش جیگر بوده! (بعضی ها به خودشون نگیرن!!!)

تفضل بفرما به این بنده بی سر و پا

به طاها به یاسین به معراج احمد به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی
به وحی الهی به قرآن جاری به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی چو باشم گدای گدایان زهرا (س)
چه شب ها که زهرا (س) دعا کرده تا ما همه شیعه گردیم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص امیرت مشخص مکن دل دل ای دل بزن دل به دریا
که دنیا به خسران عقبی نیرزد به دوری ز اولاد زهرا نیرزد
واین زندگانی فانی جوانی خوشیهای امروز و اینجا به افسوس بسیار فردا نیرزد...
اگر عاشقانه هوادار یاری اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو می گذاری به پایش یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی زخوابت چه اندازه در ندبه ها زار یاری
به شانه کشیدی غم سینه اش را و یا چون بقیه تو سر بار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه چه مقدار بی تاب و بیمار یاری
اگر اشک داری به شکرانه اش ها که مست نگاه گهر بار یاری
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است بهشتی که سر خوش ز دیدار یاری
نسیم کرامت وزیدن گرفته وباران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است به چشمان از غصه گریان مهدی
به لبهای گرم علی یا علیش به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه و به خال سیاهش به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه و شامش به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما به این بنده بی سر و پا مرا همدم و محرم و هم رکاب
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان.
یا . . . مهدی! یا . . . مهدی! مددی!


پ.ن.1 : فایل صوتی شعر مذکور را از اینجا دانلود کنید.

پ.ن.2: به نظرم این شعر بسیار کامله و شاید بهترین پست این وبلاگ باشه...

امروز من...شانزدهمین روز شهریور برای سی و دومین بار...

30...31...32... 

مردی 32 ساله در شانزدهمین روز شهریورماه...مردی 32 ساله که دوست دارد هنوز پسرک شیطان و بازیگوش و حواس پرت سالهای پیش باشد...که دوست دارد قلمش را روی کاغذ بگذارد و با خیال کشیدن یک خانه و یک کوه و چندین کبوتر، عشق بازی کند...که دوست دارد کتابهایش را با چای عطردار و قند آب شده ی توی دلش بنوشد...که دوست دارد هنوز بتواند خنده های پرسر و صدا داشته باشد ... که دوست دارد با زیرجامه در کوچه فوتبال بازی کند و کسی نگوید قباحت دارد! که دوست دارد گاهی توی خانه بماند که بماند، گاهی زیر باران های نیامده ی امروز و خاطره های خیس دیروز راه برود که برود، گاهی روی تخت دراز بکشد و تا شب تکان نخورد و هر اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد را همان جا برای خودش هی دوره کند که دوره کند، گاهی تلفن را جواب ندهد و کسی ناراحت نشود که نشود، گاهی با همه بد اخلاقی کند و کسی نگوید چرا که چرا، گاهی که گاهی... 

 مردی که چقدر دلش برای گاهی ها تنگ شده

 امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم از پلکان زندگی بالا رفتم...حالا خیلی مانده دستم به ستاره ها برسد اما شبها که در خیالم به آسمان نگاه میکنم از چشمکشان می رسم به ماه! خیلی مانده که دفترچه زندگی ام پر شود از هزاران آفرین هایی که خودم به خودم می دهم! خیلی مانده که دوباره شاعر دیروزی شوم که کاش این یک اتفاق زودتر بیفتد تا قبل از اینکه همه ی نطفه های شعرم بمیرند...کاش دوباره بتوانم برقصم روی سطور سفید و سیاه کنمشان از سپیدهایم...  

امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم پسر مادر و پدری شدم که با دیدن چروک چشمهایشان سی وچند سال می میرم و با خط روی پیشانیشان هزار سال خجالت میکشم... 

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار سی و چندم برادر ِ برادری شدم که از دریای چشمانش هی میشود صدف محبت چید و هی می شود شنا کرد توی دریاچه ی سخاوتش و هی سیرابش شد...  

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار هفتم ( چقدر مقدس!) شوی بانویی خواهم شد که برایم مظهر تمام چیزهایی بوده که بزرگترین خیالاتم راجع به بهترین صفات را در خود جای داده...شوهر زنی که شیرینی عشق را با قهوه ی نگاهش خوردن لذت بخش ترین عصرانه ی دنیاست...شوهری بانویی مَرد مَرد...  و پدر دردانه خانه مان... یاس ، تمام داشته هایم... تمام خواسته هایم... (خدایا حفظش کن)

 امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه  برای بار ِ...خط بزن نگارنده...خط بزنم خودم! متولدم کرد اویی که همه چیز من است و من هیچ چیز او نشدم...هنوز...کاش بتوانم خرد شوم مقابلش و قامتم را بشکانم آنچنان که باید...کاش بتوانم آنی باشم که باعث شرمندگی اش نشوم! خدای من...همیشگی ترین من...دستهای خالی مرا با سخاوت بی منتهای خود در روزی که می دانی برایم عزیزترین روزهاست بگیر...در روزی که عزادار ِاز عزیزترین هایت هستیم ، مرا بار دیگر متولد کن و راهی را برایم باز کن که صاحب این روزها می خواهد... 

 امروز می خواهم فرداهایم قشنگ تر از دیروزهایم باشد...کمکم کن...  

 تولدت مبارک خودم!


خاطره ترسناک...

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.

وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم… می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو.

یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود


پ.ن.1 : با وجود غیر واقعی بودن داستان ولی این پسره خیلی احمقه !

پ.ن.2 : ما چقدر ساده هستیم که تا آخرش رو خوندیم!

پ.ن.3 : احساس میکنم با احساسمون بازی شده

پ.ن.4 : این داستان توی خیلی از وبلاگها اومده. چرا ؟!

 

آموزش پارک دوبل توسط یک مبتدی!

برای پارک دوبل باید به خیلی چیزا حواست باشد
آرام، آرام بروی
در شیشه ی عقب ته خظ را که دیدی
فرمون را بچرخانی
و زاویه ات به خیابان که درست شد
برعکس بچرخانی
آرامه آرام
مهارت می خواهدصاف ایستادن
خیلی هم مهارت می خواد
حتی اگه یک پارک تمیز هم داشته باشی
اما درست در محل توقف ممنوع باشی
و جایی که نباید...
مردودی
تو خود بگو
من که به زعم خود درست رفته ام
هر آنچه گفتی کردم
مرحله به مرحله
آرام آرام
لیک مرا چه شده است؟
مگر این روز ها
کجا پارک کرده ام دلم را...؟!
در کدامین ممنوعه...؟!

عشقولانه من!

چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش میکنم

قلب شکسته ی تو رو خودم نوازش می کنم

نمیذارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی

تا وقتی من کنارتم به هر چی می خوای میرسی

خودم بغل میگیرمت ، پر میشم از عطر تنت

کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت

خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم

جای تو گریه می کنم جای تو غصه می خورم

هر چی که دوست داری بگو حرفای قلبتو بزن

دلخوشی هات ماله خودت درد دلت برای من

من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم

کاشکی ازم چیزی بخوای تا بتو دنیا رو بدم

 


پ.ن.مهم : ندارد!

مغز داشتیم ما ...؟ الان چطور؟!

دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده
سواد داری؟
نوچ نوچ
بی سوادی؟
نوچ نوچ
پس تو خر من هستی!


آن مان نباران
دو دو اسکاچی
آنی مانی کلاچی! 



ده  20 سه پونزده

هزار و شصت و شونزده
هر کی می گه ۱۶ نیست 17 و 18 و 19 و 20

 

و به این ترتیب ما بزررگ شدیم به صورت اسکول وار!

 

 

 

 

 

پ.ن.1 : حرف زدن با کسى که منطق حالیش نیست مثه اینه که بخواى رو چرتکه ویندوز نصب کنى !

پ.ن.2 : یکی از سخت ترین کارای دنیا اینه که برای دیگران توضیح بدی دقیقا چه مرگته... 

پ.ن.3 : لینک