هیچ وقت نگفتم می ترسم دنیا به پایان برسه و تو هنوز حس منو ندونی
هیچ وقت نگفتم می ترسم یادت بره دلت برام تنگ بشه
نکنه فراموش کنی یه نفرهر روز و هر لحظه به یادته
نکنه به دلت بگی بی من سر کنه که من نمیتونم بی تو بمونم
بهونه عجیب و سرکش و مغرورم
من هیچی نمیگم اما میخوام تو بدونی ....
از کجا آغاز شده ام که اینچنین ثانیه هایم در
حجم خاکستری آخرین نگاه تو
حبس شده اند.
من از تو شب
شب از تو روز می شود
...
به حرمت غیبت تو
خاطره سوز می شود
تقصیر خودم بود.
از اول هم تقصیر خودم بود که در همان دیدار اول چشمهایم را به او تعارف کردم.
او هم با کمال میل تعارفم را پذیرفت.
تعارفی که به خیلیها کرده بودم و اصلا این تعارف تکیهکلام من بود.
از همان روز دیگر هیچ چیز را درست نمیبینم.
بگذارید راستش را بگویم دیگر اصلا نمیبینم...
چراغی روشن
وخاموشی خاک
در شهر بینام و نشان
ناگهانِ هراس و تردید
در توضیح صبح فردا
برگی لرزان
و فراموشی آب
در شبِ بیخبری
اعتمادی مردد
گاهِ بیگاهِ ناخودآگاه
و توصیفِ صفاتِ موصوف
همه در ترددی مردود
تشکیکِ شکی مشکوک
شکاکیتِ یقین
ناآگاهی خودآگاهِ حیات
در بیانی نابیانگر
تشویشی مشوش
برای توجیهِ امروز
امسال سال هزار و سیصد و عشق است،ولی عشق فراموشی نیست! گاهی آرزو می کنم که: کاش! ای کاش دو ستاره ی دریایی بودیم، چسبیده به یکی صخره در عمق اقیانوس و روزگارمان به بی خبری از عبور فصلها می گذشت!بی خبر بودیم از طلوع ماه و سر زدن خورشید! نمی دانستیم که عمر صنوبر هزار ساله چگونه به پلک زدن صاعقه ای خاکستر می شود! نمی دانستیم تماشای محکوم به مرگ یعنی چه! نه گلوله را میشناختیم و نه کلاهک هسته ای را.. ولی..ولی ما انسانیم! بگو !بگو که دوستم می داری..... من هم تو را دوست می دارم و تیره گی جهان به دروغی مبدل می شود! تو را دوست می دارم و ظلم،افسانه ای بیش نیست! تو را دوست می دارم و تمام زنجیر ها فرو می ریزند! ما رویینه ایم و زنده می مانیم!در پیاله هایی که لاجرعه نوش می شوند! در خنده و در اشک آدمیان،در صدای گربه کان قلندر کوچک، در هر ترانه ی عاصی،در رقص عاشقانه ی کولیان در به در، در ضجه های نخست هر کودک،در لالایی مادران اندوهگین..... و ما زنده می مانیم در انعکاس عبارت دوستت دارم که شبانه کوچه یی خلوت را تعمید می دهد...... در هر کبوتری که پر می کشد، اوج می گیرد، تیر می خورد، می افتد.... ما زنده می مانیم!
|