میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست و سهم قلب من آنجا نمی باشد سراسر معنی بی مهر پوسیدن سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن سؤال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟؟؟؟
عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ ایرانى؛ پاریس. در عصر ابرىِ دلْگرفته، وقتى صادق هدایت، نویسندهى چهل و هشت سالهى ایرانى، مقیم موقت پاریس، به سوى خانهاش در محلّهى هجدهم، کوچهى شامپیونه، شمارهى ۳۷مکّرر مىرود، دو مرد را مىبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش مىپرسند که آیا از ادارهى پلیس مىآید، و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدى را گرفته؟ - آنها با او در خیابانها راه مىافتند و حرف مىزنند: رفتن پىِ تمدید اقامت، آن هم با خیالى که تو دارى! هدایت مىگوید من خیالى ندارم! یکىشان مىخندد: البته که ندارى! خودکشى؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اوّلِ بهار!
در بیابانی دور، که نروید جز خاک، که نتوفد جز باد، که نخیزد جز مرگ، که نجنبد نفسی از نفسی؛ خفته در خاک کسی!
زیر یک سنگ کبود ، در دل خاک سیاه ، می در خشد دو نگاه که به ناکامی ازین محنت گاه کرده افسانه هستی کوتاه!
باز می خنددمهر باز،می تابد ماه باز هم قافله سالار وجود؛ سوی صحرای عدم پوید راه.
با دلی خسته و غمگین-همه سال- دور از این جوش و خروش می روم جانب آن دشت خموش تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود تا کشم چهره بر آن خاک سیاه،
وندرین راه دراز، می چکد بر رخ من اشک نیاز، می دود در رگ من زهر ملال.
منم امروز و آن راه دراز، منم امروز و همان دشت خموش، من و آن زهر ملال، من و آن اشک نیاز،
بینم از دور،در ان خلوت سرد، -در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-: ایستادست کسی!
-((روح آواره کیست؟ پای آن سنگ کبود که در این تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود))؟
می تپد سینه ام از وحشت مرگ، می رمد روحم از آن سایه دور، می شکافد دلم از زهر سکوت! مانده ام خیره به راه، نه مرا پای گریز، نه مرا تاب نگاه.
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش: سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار، قد بر افراشته از سینه دشت، سر خوش از باده تنهائی خویش!
-((شاید این شاهد غمگین غروب؛ چشم در راه من است؟ شاید این بندی صحرای عدم؛ با منش یک سخن است؟))
من،در اندیشه،که:این سرو بلند، وینهمه تازگی و شادابی، در بیابانی دور، که نروید جز خار، که نتوفد جز باد، که نخیزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم،ناگاه: خنده ای می رسد از سنگ به گوش! سایه ای می شود از سرو جدا! در گذر گاه غروب، در غم آویز افق، لحظه ای چند بهم می نگریم! سایه می خندد و می بینم وای...: مادرم می خندد!...
-((مادر ای مادر خوب، این چه روحی است عظیم؟ وین چه عشقی است بزرگ؟ که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بی جان تو،در سینه خاک، به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛ باز جان می بخشد! قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد؛ سرو را تاب و توان می بخشد!))
شب،هم آغوش سکوت، می رسد نرم ز راه، من از آن دشت خموش، باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش، می روم خوش به سبکبالی باد. همه ذرات وجودم آزاد. همه ذرات وجودم فریاد!
خروش و خشم طوفان است و دریا به هم می کوبد امواج رها را دلی از سنگ می خواهد نشستن تماشای هلاک موج ها را ××× چون نمی دونم نوروز و عید و تبریک گفتن چیه مثل کاربن براتون ابراز احساسات نمی کنم خوش باشید یا حق/.
سلام عزیز این عید باستانی بر شما وخانواده گرامیتان خجسته ومبارک باد
سلام خسته نباشی وبلاگ جالبی داری
خوشحال می شم به من هم سر بزنی
هدایت - بهرام بیضایى
عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ ایرانى؛ پاریس.
در عصر ابرىِ دلْگرفته، وقتى صادق هدایت، نویسندهى چهل و هشت سالهى ایرانى، مقیم موقت پاریس، به سوى خانهاش در محلّهى هجدهم، کوچهى شامپیونه، شمارهى ۳۷مکّرر مىرود، دو مرد را مىبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش مىپرسند که آیا از ادارهى پلیس مىآید، و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدى را گرفته؟ - آنها با او در خیابانها راه مىافتند و حرف مىزنند: رفتن پىِ تمدید اقامت، آن هم با خیالى که تو دارى! هدایت مىگوید من خیالى ندارم! یکىشان مىخندد: البته که ندارى! خودکشى؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اوّلِ بهار!
سلام دوست عزیز
سال نو مبارک
صد سال به این سالها
زیباترین گلهای بهاری تقدیم شما . سال نو مبارک .
در بیابانی دور،
که نروید جز خاک،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی؛
خفته در خاک کسی!
زیر یک سنگ کبود ،
در دل خاک سیاه ،
می در خشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه!
باز می خنددمهر
باز،می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود؛
سوی صحرای عدم پوید راه.
با دلی خسته و غمگین-همه سال-
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه،
وندرین راه دراز،
می چکد بر رخ من اشک نیاز،
می دود در رگ من زهر ملال.
منم امروز و آن راه دراز،
منم امروز و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نیاز،
بینم از دور،در ان خلوت سرد،
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-:
ایستادست کسی!
-((روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود))؟
می تپد سینه ام از وحشت مرگ،
می رمد روحم از آن سایه دور،
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه.
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش:
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار،
قد بر افراشته از سینه دشت،
سر خوش از باده تنهائی خویش!
-((شاید این شاهد غمگین غروب؛
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم؛
با منش یک سخن است؟))
من،در اندیشه،که:این سرو بلند،
وینهمه تازگی و شادابی،
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم،ناگاه:
خنده ای می رسد از سنگ به گوش!
سایه ای می شود از سرو جدا!
در گذر گاه غروب،
در غم آویز افق،
لحظه ای چند بهم می نگریم!
سایه می خندد و می بینم وای...:
مادرم می خندد!...
-((مادر ای مادر خوب،
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بی جان تو،در سینه خاک،
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛
باز جان می بخشد!
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد؛
سرو را تاب و توان می بخشد!))
شب،هم آغوش سکوت،
می رسد نرم ز راه،
من از آن دشت خموش،
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،
می روم خوش به سبکبالی باد.
همه ذرات وجودم آزاد.
همه ذرات وجودم فریاد!
سلام امیر جان
سلامی از جچنس تنهایی را تنهایی پاسخ خواهد داد.
این پستت خیلی قشنگ بود
من منتظرتم
سر بزن
با احترام
مهرداد
خروش و خشم طوفان است و دریا
به هم می کوبد امواج رها را
دلی از سنگ می خواهد نشستن
تماشای هلاک موج ها را
×××
چون نمی دونم نوروز و عید و تبریک گفتن چیه مثل کاربن براتون ابراز احساسات نمی کنم
خوش باشید
یا حق/.
خیلی عالی بود