کنار آشنایی تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم
کسی سوال می کند :
به خاطر چه زنده ای ؟
و من برای زندگی
تو را
بهانه می کنم
گاهی اوقات کسی از شما کاری را می خواهد که انجامش برایتان غیر ممکن به نظر می رسد.
با دقت به اطرافتان نگاه کنید.
تمامی شرایط را بررسی کنید.
سپس برای رسیدن به هدف اقدام کنید.
از تمام قدرتی که خداوند به شما هدیه کرده ؛ استفاده کنید.
تلاش کنید.
در پایان به آنها نشان بدهید که اشتباه می کرده اند !
همیشه به خاطر داشته باشید :
غروب شد خورشید رفت. آفتابگردان دنبال خورشید میگشت ناگهان ستاره ای چشمک زد
آفتابگردان سرش را پایین انداخت. آری.... گلها هیچوقت خیانت نمیکنند
وقتی چشمات رو باز میکنی منو میبینی که دارم با ابریشم موهات بازی میکنم. و دستم رو روی گونه هات میکشم. بهم لبخند میزنی منم با یه لبخند بهت جواب میدم. دارم کلمات رو تو ذهنم جابجا میکنم. هیچ وقت یاد نگرفتم که جمله های قشنگ بسازم. خیلی حرفا هست که میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چه جوری از وسط این توفان مغزی، کلمات مناسب رو بکشم بیرون! تو ذهنم این کلمات رو کنار هم میچینم: " شهرزاد من تورو خیلی دوست دارم. شاید این جمله رو بارها از زبونم شنیده باشی. ولی نمیدونم چه جوری باید حسم رو بهت انتقال بدم. شاید قبل از تو این حرف رو به کسی دیگه هم زده باشم که دوستش دارم. نمی خوام بگم که بهشون دروغ گفتم- چون تو زندگیم از چیزی که خیلی بدم میاد دروغ هست - نه! بلکه می خوام بگم من اشتباه کردم. من اصلا نمی دونستم که دوست داشتن یعنی چی و این تو بودی که بهم یاد دادی و بهم فهموندی که دوست داشتن چیه و الان با دانشی که نسبت به دوست داشتن پیدا کردم بهت میگم که من هیچ کس رو دوست نداشتم و فقط تورو دوست دارم!" هنوز دارم با این کلمه ها ور میرم و عقب و جلو میکنم که دوباره یه چیز دیگه میاد تو ذهنم. "نمی خوام عاشقت باشم آخه میگن کسی که عاشق میشه دیگه نمی تونه فکر کنه و فقط معشوقش رو میبینه و اصلا کاری به خوبی و بدی های معشوقش نداره همه چیز رو خوب میبینه. ولی من می خوام که تورو ببینم و خوبیات رو بفهمم و بهت فکر کنم به کارات فکر کنم و با فکر بدونم که تو چقدر خوبی، با فکر، زیبایت رو حس کنم. نه اینکه کور کورانه بپرستمت. آخه تو اونقدر خوبی که عشاقت شدن فقط ارزشت رو کم میکنه. " بازم این کلمات بهم هجوم میارند و هنوز زبونم به گفتن هیچ چیز باز نشده که تو لب باز میکنی و بهم میگی: دوستت دارم! و مثل همیشه من از گفتن حرفام باز میمونم. و فقط میتونم بگم: منم دوستت دارم. هنوز نمی دونم باید حرفام رو از کجا شروع کنم. که تو من رو میبوسی و بازم این کلمات مثل یه توفان تو ذهنم میمونه و بازم حرفای دلم رو بهت نمی زنم. |
رویاهای اسب آبی
روزی یک اسب آبی
با هزاران امید و آرزو هوس پرواز کرد.
یک جفت بال برای خودش دوخت
که در هوا شلپ شلپ به هم میزد.
او نفس زنان
از کوه بلند برف پوش بالا رفت.
بالای سرش ابرها و زیر پایش دریا.
دلش مالامال از ترس و سرش پر از رویا.
(پایان خوش)
اسب آبی بالهایش را به هم زد.
با غرور و افتخار نعره زنان
چون عقابی پر کشید و رفت
و میان ابرها ناپدید گشت.
بدرود،بدرود!
(پایان غم انگیز)
مثل قورباغه جست زد
و عین سنگ تلپی افتاد پایین
گردنش شکست،ناله ای کرد و غرق شد.
آخ، خداحافظ!
(پایان احتیاط آمیز)
اسب آبی نگاهی به آسمان انداخت
و نگاهی به پایین،به دریا
وای چه خطرناک!
آنوقت راهش را کشید و رفت خانه
و بعد از صرف چای و کیک تخت خوابید...
"شل سیلوراستاین"