سلام دوست عزیز من حقیقتا با این جمله که گذاشتی چنان رفتم به فکر که هرگز فکر نمیکنم اینطور قافلگیر شده باشم . باید در موردش فکر کنم . ممنون که اومدی . شعرت رو گذاشتم رو دلم دوست عزیز خیلی خیلی به دلم نشست
واقعیتش با خوندن کامنتت من یکبار دیگه متن پست رو خوندم و من هم تامل کردم در کلماتش. متشکرم ازت که بهم تلنگر زدی.
هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را. اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد. تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی کرد. تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت. صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند. تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"! تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است. تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد. دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است. تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد . تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد... تو می آیی ای پسر فاطمه ، یوسف زهرا یا مهدی. به امید آن روز!
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت ُ
سلام. وبلاگ جالبی داری.
سلام دوست عزیز
من حقیقتا با این جمله که گذاشتی چنان رفتم به فکر که هرگز فکر نمیکنم اینطور قافلگیر شده باشم . باید در موردش فکر کنم .
ممنون که اومدی . شعرت رو گذاشتم رو دلم دوست عزیز خیلی خیلی به دلم نشست
واقعیتش با خوندن کامنتت من یکبار دیگه متن پست رو خوندم و من هم تامل کردم در کلماتش. متشکرم ازت که بهم تلنگر زدی.
هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم
و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،
گامهای استوار و دستهای سبزت را.
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت
و قاصدکی را آزاد خواهی کرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید
برای کبوتران غریب خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شکافد.
فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند.
تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد
و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"!
تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است.
تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی
و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد.
دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است.
تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد
. تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد...
تو می آیی ای پسر فاطمه ،
یوسف زهرا یا مهدی.
به امید آن روز!
جمله ی فوق العاده ای بود.
متشکرم
در ستایش مهرت چون نماز مسافر شکسته ام!
تو عزیز دلمی ، دل انگیز
وقتی از تو می نوسیم واژه هایم پرنده می شوند دفترم به رقص می آید
حالا تمام زمین و آسمان زیر پر پرواز واژه های شعرم هستند
عشق کلید شهر قلب است به شرط آنکه قفل دلت هرز نباشد که با هر کلیدی باز شود
موافقم...
ولی قفل هرز بعضی وقتها حتی با کلید اصلی هم باز نمیشود !
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
ُ
جانم ؟!
ای جان...