شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

حقایق زندگی

 

• حداقل پنج نفر در این دنیا تو را دوست دارند. آنقدر که حاضرند به خاطر تو بمیرند.
• حداقل پانزده نفر در این دنیا تو را به دلایلی دوست دارند .
• تنها دلیلی که ممکن است کسی از تو متنفر باشد این است که می خواهد مثل تو باشد.
• یک لبخند تو می تواند برای هر کسی خوشبختی بیاورد حتی اگر او از تو خوشش نیاید.
• هر شب کسی با فکر تو به خواب می رود.
• تو برای یک نفر یک دنیایی.
• بدون تو شاید کسی نتواند به زندگی ادامه دهد.
• تو فردی بخصوص و بی همتایی اما به روش خودت.
• کسی که تو حتی از وجودش بی خبری تو را دوست دارد.

از این بیشتر ... ؟!!!

خدا کند تو بیایی و صبح سر بزند
که بی ستاره ترین شب شب جدایی توست
بیا که دیدن رویت بهشت موعود است
بهشت آیتی از جلوه خدایی توست

عاشقم
عاشق هر چه نام توست بر آن
و زخم های من همه از عشق هست از عشق ....

 

نازنینا ...

کاشانه من ویران ..... بشکسته پر و عریان

آشفته سر و مغموم ..... افسرده دل و گریان

با سوز دو صد فریاد ..... فریاد دو صد حرمان

درمان شب دردم ..... درد دل بیدارم

عشق و نفسم مرده ..... در بستر تبخیزم

بیداد شب ،افسرده ..... این پیکر ناچیزم

روزم همه سر گشته ..... در شام غم انگیزم

لبخند ، فرو مرده ..... در اشک شب آویزم

تا پا به سرم کوبی ..... با خنده مستانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

بشنو که چه می گوید ..... این ناله شبگیرم

دیوانه تو هستی گر ..... من از چه به زنجیرم

زنجیری احساسات ..... زندانی تکفیرم

مردند به بدبختی ..... مادر ، پدر پیرم

فرزند من ، آواره ..... سرسام ، پرستارش

صد حسرت ماتم زا ..... بر دیده بیمارش

فقر شب بد بختی ..... انداخته از کارش

بارش غم ناچاری ..... ناچاری غم یارش

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

بر گشته مرا دامن ..... از اشک دل آزارم

نشنیده فلک باری ..... فریاد دل زارم

جز مرگ نفهمیدم ..... از عمر فسونکارم

افسانه خوشبختی است ..... این بخت نگون سارم

یک لحظه نشد خندان ..... این کلبه خاموشم

سر پوش سیه روزی است ..... این خرقه که می پوشم

خورشید و مه دولت ..... کردند فراموشم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

تابوت دلی مرده است ..... این سینه سوزانم

قبر گلی افسرده است ..... این قلب پریشانم

سرگشته پی نان است ..... این پیکر بی جانم

پاره کفن جان است ..... این سفره بی نانم

فریاد فرو خفته ..... در فعر دل لالم

جانم به لب آورده ..... این قسمت بد فالم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

سر گشته شد و نومید امید سیه روزم

فردا همه سر گردان در ماتم امروزم

ماتمکده خندست این آه جگر سوزم

بیداد ستم بلعید آمال جوانم را

بر سنگ سیه کوبید دست و سر وجانم را

از ریشه برون آورد بیچاره زبانم را

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

اینک منم اینسان تک
در قبر زمان مرده

یادم ، ستم ناکس
از یاد کسان برده

از بس که غم آلودم
غم در دلم افسرده

از هر در و هر خانه
مطرود و سیه رویم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

من شاعر توفان ها
شعرم همه توفانی

قلبم همه خون گشته
زین محنت و ویرانی

حق مرده چنین نا حق
در ظلمت نادانی

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

*****************************************

نازنینم چه دعا بهتر از این
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
هر غروبت دلشاد

****

دوستون دارم با صدای آهسته

 

........... من و تو کم

 

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم
بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم
چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی
بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را
در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو ،‌ اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ ما می چینیم
‌ما به اندازه‌ ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ ما می روییم
من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ ما هم شد
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست

خداحافظ رفیق

آخرین عکس را هم بگیر
یادگاری بماند
می خواهم بروم
مگر آمده بودم بمانم ؟
نه ، آمده بودم بروم
خسته ام رفیق
دل تنگم
بی تابم
عشق ش قرار از دل ربوده
از اینهمه دوری جانم به لبم رسیده رفیق
می دانی خوابش را دیدم باز
گفته بودم دلم میخواهد بروم
آنجا که دل ها یه جوری می شود
خواب دیدم دارم میروم آنجا
او هم بود
آمده بود بدرقه
عجب خوابی دیدم من.
خیر باشد .
آخرین عکس را بگیر رفیق
شاید روزی به سراغت آمد
شاید دلش برایم تنگ شد
آخرین عکس را نشانش بده
بگو به چشمهایم نگاه کند
حرفها دارد قد یه عالمه .
بگو موقع رفتن قسم کودکیهایش را خورده است
به او بگو ، گفته ام
به جون خدا دوست دارم .
آه رفیق ! خداحافظی سخت است
حتی در قصه ها.....
در یکی بود و یکی نبودها
در قصه های شنگول ها و منگول ها هم خداحافظی سخت است
چه برسد قصه دیوانگی ها
باید بروم رفیق
چمدانم را بسته ام
سنگین نیست می توانم تنهایی بلندش کنم
ناراحتم نباش
سردم هم نمی شود
سالهاست دارم با سرما می جنگم
چند عدد شمع هم برداشته ام
چه می دانم شاید در تاریکی گیر افتادم
تسبیح مادر بزرگ هم هست .
راستی رفیق در آسمان آنچه که زیاد است
ستاره است
ستاره ها تنها نیستند
اما ماه یکی است .
رفیق مواظبش باش مبادا گریه کند ،
گول خنده هایش را نخور
در خلوتش خیلی دلتنگ است .
آخرین عکس را بگیر
دوست دارم لب دریا بگیری
گوشت را بیاور جلو رفیق
کارَت دارم
میدانی چیست ؟
آخر اسمش را به دریا گفته ام
گفته ام اگر دیدش به او بگوید
که چقدر دوسش دارم
خوب رفیق زیاد حرف زدم
اینجور نگاهم نکن بگذار راحت بروم .
بگذار بروم دنبال دیوانگی ام دنبالم توهم ماتم
به قول همان دیالوگ مورد علاقه ام
((اگه این دیوونگیه
خدا ایشالا همه رو دیونه کنه
تا مثل من کیف کنن ))

 

حتی روحت خبر ندارد ...

از اتفاق آخر روحت خبر ندارد
دیروزدوستت داشت...حالادگرندارد
مثل جزامی ازمن هرلحظه میگریزی
مجنون اگرچه مسریست-اما خطر ندارد
هی آه میکشم تا قلبت بلرزد اما
لبخند میزنی تو-یعنی:اثر ندارد
من ماندم وخیالت(یک قاب عکس خالی)
یک خاطره که کاری جزدردسر ندارد
هی زنگ میزنم تا لحن تو را... ولیکن
ای وای اگر دوباره اینبار برندارد
اوسهم دیگران است!بی پاسخی نشانش
اما نیاور آقا! هرگز!اگر ندارد!
برآن سرم که روزی ازعشق توبمیرم
مردیکه خود کشی کرد انگار سر ندارد
امروز کشتم او را(مردیکه عاشقت بود)
ازاتفاق حتی روحت خبر ندارد

حسین متولیان