شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

افتتاح کربلاگ


کربلاگ - اولین حسینیه الکترونیکی دائمی در آستانه اربعین حسینی افتتاح شد . . 

 

کربلاگ
www.Karblog.ir   کربلاگ ، دل نوشته های عاشوراییان از حوادث کربلا ...
 
 

درست میشه !

هـ ـ ـ ـ ـــوا گـ ـ ــــرفتـ ـ ــــ ه بـ ـ ـــود٬ کـ ـ ــودکی آهستـ ـ ـــ ه گفت: 

«خدایـ ـ ــــا! گـ ـ ـــریـ ـ ـــــ ه نکن٬ درسـ ـ ـــت میـ ـ ـــشـ ـ ــــ ه ...! » 

 

هاتف میگه :

چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی؟

که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا

ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین

همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که"هاتف" از برش این زمان، روی از ملامت بی کران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟

معنای عشق

عشق یعنی خلوت عاشق به شب، جانماز نیمه باز

عشق یعنی لحظه ی تکبیر روح، جسم خاکی غرق در احرام نور

عشق یعنی اشک توبه در قنوت، خواندنش با نام غفارالذنوب

عشق یعنی چشمها هم در رکوع، شرمگین از نام ستارالعیوب

عشق یعنی سر سجود و دل سجود، ذکر یارب یارب از عمق وجود

عشق یعنی لحظه ی ناب دعا، التماس دیدن رخسار یار!   

بارانی !

 

باز بارانی شدم انگار می آید کسی
این تو و این نبض من، بشمار، می آید کسی
ذهن آبادی هنوز از قصه و رویا پر است
باز هم دست دعا بردار می آید کسی
گرچه این دلواپسی ها ساده و تکراری اند
شک ندارم، بعد از این تکرار می آید کسی

عکاسی

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه ی بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید، به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان "دکتره". یا اون مهرداده، الان "وکیله".

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم" آقا معلمه"، الان "مرده"!

داستان پیرمرد

داستان پیرمرد



پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود

پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند

پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالک گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند

سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند

پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک گفت : ندانم

پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم

سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم

پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی

سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم

پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد

سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند

سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند

پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری

سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم

پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند

پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد

سالک روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت

سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالک گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی

سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد

پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود

سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم

پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای

سالک گفت : آری

پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است

سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود

پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک گفت : همان کنم که تو گویی

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس

سالک گفت : چرا ؟

مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند

سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند



مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن



سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟



سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت



پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی

یادی از یادگار یار...

 679

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

بابل شوقم هوای نغمه خوانی میکند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد زدست

طاققتم اظهار عجزو نا توانی میکند

بابلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی میکند

گر زمین رود و هوا گردد همانا،  آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی میکند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی میکند

با همان نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی میکند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی میکند

شهریارا گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند

ذکر یا فاطمه ...

دکتر شریعتی:

خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه، این ‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 «فاطمه، فاطمه است»

صبح بی تو

 

صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو

اماخاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرمای

خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

قیصر امین پور