شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

شوهر جان !

از کوله بار اکنون، برایت سکوت آوردم، سکوت.... تو بگو کدامین واژه را، فریاد باید کرد...

نفرین به گل کینه !

نفرین به گل کینه
این شوم بد آیینه
پایان وفا اینه
پایان وفا اینه
نفرین به گل کینه

نفرین به گل کینه
بی مسلک و بی دینه
تو باغچه خوشحالی
تنها گل غمگینه
نفرین به گل کینه

باید بار سفر بست
به هیچستان غمینه
باید از این گذر رفت
مزارآباد همینه
تو فصل کوچه احساس
طلا بوی شرافت
نمونده عاطفه انگار
عجب از این رفاقت
باید بار سفر بست
باید بار سفر بست

تو این نا مردمی ها
چه مردونه نشستی
دل و از کی گرفتیم
به کی دل رو ببستیم
به این بنبست افکار
چه زجر آور رسیدیم
زبام رب ایثار
چه ننگ آور پریدیم
باید بار سفر بست
باید بار سفر بست

از اون که خون لیلی
تو هر ذره تنش بود
وفاداری مرامش
نجابت مسلکش بود
به اون که شرم عزلو
فقط تو قصه هاش بود
صفای عهد بام
یه حرف پوچ براش بود
چه ساده دل رو دادی
چه مشکل ما گسستی

باید بار سفر بست
به هیچستان غمینه
باید از این گذر رفت
مزارآباد همینه
مزارآباد همینه

چشم‌هایت راست می گویند...

یا لطیف

چشم‌هایت راست می گویند
آنگاه که در آنها قفسی می‌بینم
که کبوتری عاشق را در آن
به بند کشیده اند
و به دهانش برگ زیِتونی سبز،
و من احساس می کنم هیچ‌گاه
اینچنین در بند قفسی نبوده ام

چشم هایت راست می گویند
آنگاه که اشک در آنها حلقه می زند
و نمی توانی دردت را فریاد کنی
و بغض گلویت را آرام،آرام می‌فشارد
و من فکر می کنم هیچ گاه
اینگونه اسیر بیهودگی نبوده‌ام

چشم هایت راست می گویند
آنگاه که مرا در آنها به بند می‌کشی
شوق را نثارم می کنی و شادی را
و لبخند می زنی
و من یقین دارم هیچ گاه
این‌گونه در دام شادی نبوده ام

شاد باشید

او می آید، همیشه می آید

خدا از تو دور نیست، هر جا که روی حضور دارد. از نفسهایت به تو نزدیکتر است، حضرت محمد(ص) فرموده است: خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است. او را بخوان، پاسخ خواهد داد. با اشک شوق و عشق او را بخوان. او خواهد آمد و ترا در آغوش مهرش خواهد گرفت. آنگاه به تمثال او در خواهی آمد. مطهر خواهی شد. از بندگان متبرکش خواهی شد.
                               جی.پی.وسوانی

نازنینا ...

کاشانه من ویران ..... بشکسته پر و عریان

آشفته سر و مغموم ..... افسرده دل و گریان

با سوز دو صد فریاد ..... فریاد دو صد حرمان

درمان شب دردم ..... درد دل بیدارم

عشق و نفسم مرده ..... در بستر تبخیزم

بیداد شب ،افسرده ..... این پیکر ناچیزم

روزم همه سر گشته ..... در شام غم انگیزم

لبخند ، فرو مرده ..... در اشک شب آویزم

تا پا به سرم کوبی ..... با خنده مستانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

بشنو که چه می گوید ..... این ناله شبگیرم

دیوانه تو هستی گر ..... من از چه به زنجیرم

زنجیری احساسات ..... زندانی تکفیرم

مردند به بدبختی ..... مادر ، پدر پیرم

فرزند من ، آواره ..... سرسام ، پرستارش

صد حسرت ماتم زا ..... بر دیده بیمارش

فقر شب بد بختی ..... انداخته از کارش

بارش غم ناچاری ..... ناچاری غم یارش

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

بر گشته مرا دامن ..... از اشک دل آزارم

نشنیده فلک باری ..... فریاد دل زارم

جز مرگ نفهمیدم ..... از عمر فسونکارم

افسانه خوشبختی است ..... این بخت نگون سارم

یک لحظه نشد خندان ..... این کلبه خاموشم

سر پوش سیه روزی است ..... این خرقه که می پوشم

خورشید و مه دولت ..... کردند فراموشم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

تابوت دلی مرده است ..... این سینه سوزانم

قبر گلی افسرده است ..... این قلب پریشانم

سرگشته پی نان است ..... این پیکر بی جانم

پاره کفن جان است ..... این سفره بی نانم

فریاد فرو خفته ..... در فعر دل لالم

جانم به لب آورده ..... این قسمت بد فالم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

سر گشته شد و نومید امید سیه روزم

فردا همه سر گردان در ماتم امروزم

ماتمکده خندست این آه جگر سوزم

بیداد ستم بلعید آمال جوانم را

بر سنگ سیه کوبید دست و سر وجانم را

از ریشه برون آورد بیچاره زبانم را

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

اینک منم اینسان تک
در قبر زمان مرده

یادم ، ستم ناکس
از یاد کسان برده

از بس که غم آلودم
غم در دلم افسرده

از هر در و هر خانه
مطرود و سیه رویم

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

من شاعر توفان ها
شعرم همه توفانی

قلبم همه خون گشته
زین محنت و ویرانی

حق مرده چنین نا حق
در ظلمت نادانی

تا خانه من باشد ..... بازیچه بیگانه

بدبخت من شاعر ..... خوشبخت تو دیوانه

*****************************************

نازنینم چه دعا بهتر از این
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
هر غروبت دلشاد

****

دوستون دارم با صدای آهسته

 

........... من و تو کم

 

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم
بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم
چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی
بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را
در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو ،‌ اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ ما می چینیم
‌ما به اندازه‌ ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ ما می روییم
من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ ما هم شد
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست

عشق افلاطونی

یا لطیف

عشق افلاطونی

فکر نمی کنم کسی باشد که اصطلاح عشق افلاطونی را تا بحال نشنیده باشد. این نظریه معتقد است که چون در عالم مثل -بخوانید موثول- یا عالم ارhوح بعضی از ارواح همدیگر را می شناخته اند،لذا وقتی به تن انسان تعلق می گیرند تن چون حجابی شده و با عث میشود که روح در قالب بدن زندانی شود.بنابراین وقتی کسی را دوست داریم به این علت است که روح ما در عالم مثل روح فرد مقابل را می شناخته و به همین علت هم به طرف کسی که دوسش داریم کشش پیدا می کند.و چون نمی تواند مثل عالم ارواح با روح فرد مقابل ارتباط کامل داشته باشد لذا فرد عاشق همیشه محزون هست.من نمی دانم این نظریه ممکن است چقدر درست و یا غلط باشد ولی معتقد به این هستم که عاشق از نظر روحی متالم هست و دوست داشتن از جنس عالم خاکی نیست.و یک موضوع روحانی هست. به نظر شما این مطلب چقدر صحت دارد؟

آرامش از آن همه موجودات


جهان گلستان خداست. بیایید آن را زیبا و درخشان سازیم. بیایید در کلام، افکار و اعمالمان از خشونت دوری کنیم. بیایید عشق و نیکخواهی را به همه نثار کنیم. بیایید آرامش را به همه موجودات هدیه کنیم.
                               جی.پی.وسوانی

خداحافظ رفیق

آخرین عکس را هم بگیر
یادگاری بماند
می خواهم بروم
مگر آمده بودم بمانم ؟
نه ، آمده بودم بروم
خسته ام رفیق
دل تنگم
بی تابم
عشق ش قرار از دل ربوده
از اینهمه دوری جانم به لبم رسیده رفیق
می دانی خوابش را دیدم باز
گفته بودم دلم میخواهد بروم
آنجا که دل ها یه جوری می شود
خواب دیدم دارم میروم آنجا
او هم بود
آمده بود بدرقه
عجب خوابی دیدم من.
خیر باشد .
آخرین عکس را بگیر رفیق
شاید روزی به سراغت آمد
شاید دلش برایم تنگ شد
آخرین عکس را نشانش بده
بگو به چشمهایم نگاه کند
حرفها دارد قد یه عالمه .
بگو موقع رفتن قسم کودکیهایش را خورده است
به او بگو ، گفته ام
به جون خدا دوست دارم .
آه رفیق ! خداحافظی سخت است
حتی در قصه ها.....
در یکی بود و یکی نبودها
در قصه های شنگول ها و منگول ها هم خداحافظی سخت است
چه برسد قصه دیوانگی ها
باید بروم رفیق
چمدانم را بسته ام
سنگین نیست می توانم تنهایی بلندش کنم
ناراحتم نباش
سردم هم نمی شود
سالهاست دارم با سرما می جنگم
چند عدد شمع هم برداشته ام
چه می دانم شاید در تاریکی گیر افتادم
تسبیح مادر بزرگ هم هست .
راستی رفیق در آسمان آنچه که زیاد است
ستاره است
ستاره ها تنها نیستند
اما ماه یکی است .
رفیق مواظبش باش مبادا گریه کند ،
گول خنده هایش را نخور
در خلوتش خیلی دلتنگ است .
آخرین عکس را بگیر
دوست دارم لب دریا بگیری
گوشت را بیاور جلو رفیق
کارَت دارم
میدانی چیست ؟
آخر اسمش را به دریا گفته ام
گفته ام اگر دیدش به او بگوید
که چقدر دوسش دارم
خوب رفیق زیاد حرف زدم
اینجور نگاهم نکن بگذار راحت بروم .
بگذار بروم دنبال دیوانگی ام دنبالم توهم ماتم
به قول همان دیالوگ مورد علاقه ام
((اگه این دیوونگیه
خدا ایشالا همه رو دیونه کنه
تا مثل من کیف کنن ))

 

معنی نوع دوستی و محبت به نظر کنفوسیوس

کنفوسیوس مربی و دانشمند بزرگ چین در تدریس روش خاصی داشت. شاگرانش جداگانه مطالعه می کردند و هروقت مشکلی برایشان پیدا می شد یا سوالی داشتند با استاد در میان می نهادند و کنفوسیوس ایشان را راهنمائی می کرد و جواب پرسششان را می داد. روزی یکی از شاگردان از او پرشید: استد بفرمایید معنی مهر و محبت و نوع دوستی چیست؟ کنفوسیوس جواب داد: معنایش مردم دوستی است.
روز دیگر شاگرد دیگری همین سوال را مطرح ساخت و کنفوسیوس جواب داد: نوع دوستی و محبت به معنای آنست که آنچه برخود روانمی داری بردیگران نیز نپسندی. روز سوم شاگرد دیگری سوال مذکور رامکرر کرد و کنفوسیوس جواب داد : به معنای آنست که انسان باید بتواند جلوی خود را بگیرد و همه اعمالش آمیخته به ادب باشد.
شاگردانی که در کنار استاد بودند، از این جوابهای مختلف به سوال واحد، تعجب کردند و به او گفتند: ای استاد! سوال یکی بود چرا جوابهای گوناگون به آن دادید؟ کنفوسیوس جواب داد: بلی سوال یکی بود، اما سوال کننده یکی نبود. کسانی بودند با تفکرات و نظرات مختلف، و من به هر کدام برطبق حالات و تفکراتش جواب دادم.
اندازه سخن ، شاگردی از استاد موجائی فیلسوف بزرگ چین از اندازه سخنگوئی پرسید. استاد جواب داد: اندازه سخن، به جا بودن سخن است. اگر حرف به جا باشد، بسیار بودنش عیب ندارد،اما اگر بیجا باشد یک کلمه آن هم خارج از اندازه است. قورباغه تمام روز به بانگ بالند آواز برمی آورد، اما فقط باعث درد سر و بیزاری مردم می شود، در حالیکه خروس فقط در سپیده دم آواز خوش و نزم برمی آورد و مردم سراسر جهان به آواز و به فرمان او از جا برمی خیزند و از خواب نوشین بامدادی دل برمی دارند.